قصۀ غریبی ست ،این ماجرای عطش.
واز آن غریب تر، قصــۀ کسی است که خود بر اوج منبر عطش نشسته باشد
وبخواهد دیگــران را در مصیبت تشنگی؛التیام ودلداری دهــــد.
- ۹ نظر
- ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۲:۱۸
قصۀ غریبی ست ،این ماجرای عطش.
واز آن غریب تر، قصــۀ کسی است که خود بر اوج منبر عطش نشسته باشد
وبخواهد دیگــران را در مصیبت تشنگی؛التیام ودلداری دهــــد.
به نام خدا
به نام خدا
* * * * * * *
نرفتم کـــربلا امــــّـــــا
شنیدم عالــــــمی داره...
میدانم دلـــــــتنگی...
ولـــــی صبـــر کن!
گــــریه هایت را نگـــه دار،
صبـــرکن!
وقت وصـــال نزدیکــــــــ اسـت.
به نام خدا
خـــــــدایا تو کی نبودی که بودنت دلیل بخواهد؟
تو کی غایب بودهای که حضورت نشانه بخواهد؟
تو کی پنهـــــان بودهای که ظهورت محتاج آیه باشد؟
کور باد چشمی که تو را ناظــــر خویش نبیند.
کور باد نگاهی که دیدهبانی نگاه تو را درنیابد.
بسته باد پنجرهای که رو به آفتاب ظهـــــور تو گشوده نشود.
و زیانکار باد سودای بندهای که از عشـــــق تو نصیب ندارد.
خــــــدای من!
مرا از سیطره ذلتبار نفس نجـــــات ده و پیش از آنکه خـــــاک گور،
بر اندامم بنشیند از شکـــــ و شرکــــــ، رهاییام بخش.
خــــــدای من!
چگونه ناامید باشم، در حالی که تو امیـــــد منی!
چگونه سستی بگیرم، چگونه خواری پذیرم که تو تکیهگاه منی!
ای آنکه با کمــــــال زیبایی و نورانیت خویش، آنچنان تجلی کردهای که
عظمتت بر تمـــــامی ما سایه افکنده....
یا رب! یا رب! یا رب
فرازی از دعای عرفه امــــــــــام حسین (ع)
مولای من
ای امیر عرفه بی تو صفــــــــا نیست که نیست
بی تو در آن عرفه عشق و وفــــــــا نیست که نیست
ای امیر عرفه یوسف زهـــــــــرا مهدی
حاجتی غیر ظهورت به خــــــــدا نیست که
التماس دعا از همه دوستان عزیز
به نام خدا
آیا آنچه به دست می آوریم، در برابر آنچه از دست می دهیم می ارزد؟!
دختر خانومی که با ظاهری بد وبا حجابی ناقص در خیابان ظاهر میشود
وخود را در معرض نگاه های مسموم وهوس آلود قرارمیدهد،درحال کم شدن است!
کم شدن وقـــــــــار وسنگینـــــی،
کم شدن عفــــــت وپاکــــــدامنی،
واز همه مهمتر،کم شدن اعتبار در نزد حضــــرت حق تعــــــالی و...
پس نگوییم با نگاه مردم چیزی از ما کم نمیشود،
کم شدن فقط کاسته شدن وزن و ثـــــروت انسان نیست.!
گلــــــم مواظب خودت باش...
هرچه بیشتر به شاخ وبرگ گل نظــــارت میکرد،بیشتر محـــــو زیباییش میشد.
دستش را دراز کرد تا در اختیار بگیرد...
ولی خــــارها مزد درد را به او چشاندند تادریابد:
اگر حفــــاظی برای گــــل نبود؛چنین با طراوت وزیبـــــــا نمی ماند.
لــــباسی بپوشیم که ما را بپوشاند نه این که به تماشایمــــــان بــــایستند!
به نام خدا
اگر امــــــــــربه معــــــروف هم میخواهــــی بکنی؛
خیلی آهســــته...
مثل آینــــــه باش......
آینه داد نمیزند یقه ات بد است.
وقتی روبروی آینه می ایستی جیغ نمیکشد،
بگوید چرا موی سرت اینطوری است!!!
خیلی سکوت محض است....
آهستـــــــــــه...
هیچ کس خبردارنمیشود جز تو وآینه...
«علامه حسن زاده آملی»