๑°•عطـــــرخـــــاکــــ •°๑

ســــــٱئڵ ګـۇې تۅٱم یٲزۿـــــــړٲ

๑°•عطـــــرخـــــاکــــ •°๑

ســــــٱئڵ ګـۇې تۅٱم یٲزۿـــــــړٲ

๑°•عطـــــرخـــــاکــــ •°๑

*
*
م‍ ‍ا ز ن‍ ‍د ه ‍ ب‍ ‍ه ‍ آن‍ ‍ی‍ ‍م ک‍ ‍ه ‍ آر ا م ‍ ن‍ ‍گ‍ ‍ی‍ ‍ر ی‍ ‍م
م‍ ‍و ج‍ ‍ی‍ ‍م ک‍ ‍ه آس‍ ‍و د گ‍ ‍یِ م‍ ‍ا ع‍ ‍د م م‍ ‍ا س‍ ‍ت
.
.
.

آخرین نظرات

 


از انتظار خسته ام و یا دلــــــم گرفته است؟
تو مدتی است رفته ای , بیا دلم گرفته است

نگاه سرد پنجره به کوچه خیره مانده بود
گمان کنم بداند او چرا دلـــــــم گرفته است

گذشتم از هزاره ها در امتداد دوری ات
به ذهن من نمی رسد کجا دلــــم گرفته است

به چشم خود ندیده ام شکوه چهره ی تو را
شبی بیا به خواب من , بیا دلـــــم گرفته است

 

 

۱۶ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۳ ، ۱۷:۰۶
سائل الزَّهرا♡
۱۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۳ ، ۱۳:۳۹
سائل الزَّهرا♡

 

 

کـــــــــــاش می شـــد ...
 

ــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱۶ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۳ ، ۰۰:۰۷
سائل الزَّهرا♡

 

اَلسَّلامُ عَلَیکِــــ یا سَیِّدَتَنــــا رُقَیَّةَ،

 

عَلَیکِـــ التَّحِیَّةُ وَاَلسَّــلامُ وَرَحمَةُ اللهِ وَبَرَکاتُهُ

 

 

 

 

 

نوحه ی(رقیه س) حاج سلیم موذن زاده

 

.

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۳ ، ۱۱:۳۸
سائل الزَّهرا♡


مردی مقابل گل فروشی ایستاد.

او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود .

وقتی از گل فروشی خارج شد دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می کرد.

مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می کنی ؟

دختر گفت : می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است .

مرد لبخندی زد و گفت :با من بیا من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی .

وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از

خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ؟

دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نیست !

مرد دیگرنمی توانست چیزی بگوید بغض گلویش را گرفت و دلش شکست.

طاقت نیاورد به گل فروشی برگشت،

دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد .


 رسول خدا(ص) فرمود:

نگاه محبت‌آمیز فرزند به پدر و مــــادرش عبــــــادت است.

بحارالانوارجلد 74  صفحه 80

_____________

تکیه گاهی است که بهشت زیر پایش نیست . . .
اما همیشه به جرم پدر بودن باید ایستادگی کند

و با وجود همه مشکلات ، به تو لبخند زد تا تو دلگرم شوی . .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

تو 10 سالگی : " مامان ، بابا عاشقتونم"
تو 15 سالگی : " ولم کنین "
تو 20 سالگی : " مامان و بابا همیشه میرن رو اعصابم"
... ... ...
تو 25 سالگی : " باید از این خونه بزنم بیرون"
تو 30 سالگی : " حق با شما بود"
تو 35 سالگی : "میخوام برم خونه پدر و مادرم "
تو 40 سالگی : " نمیخوام پدر و مادرم رو از دست بدم!!!!"
تو  هفتاد سالگی : " من حاضرم همه زندگیم رو بدم تا پدر و مادرم الان اینجا باشن ...!


بیاید ازهمین حالا قدر پدرو مادرامونو بدونیم...



بیایید تا آن ها زنده اند از ته دل بگوییم:

پــــــــدر و مـــــــــــادر عزیز، دوستتان داریم…

کسانی که هیچ چیز را برای خود نمی خواستند و نمی خواهند

۱۴ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۳ ، ۲۳:۱۶
سائل الزَّهرا♡

               اگرباشد قرار،آخربمیــــــــرم    نمے خواهم که دربستر بمیــــــرم
 
 نمے خواهم که چون بوجهل ازجهل
  بَرے از رحمت داور بمیــــــرم
 
 نمے خواهم به عالم همچو قارون  
  ز فرط پول وسیم و زر بمیــــرم
 
 نمے خواهم که چون مجنون بے دل 
  به صحرا از غم دلبر بمیـــــــرم
 
 نمے خواهم که همچون شمع سوزان 
  بریزم اشک و در آخر بـمیــــرم
 
 نمے خواهم که چون پروانه ے زار 
بسوزم بے هدف بے پر بمیــــــرم
 
 نمے خواهم که در ایام پیرے 
  گنه کار و سیه دفتر بمیـــــــرم
 
 دلم خواهد براے حفظ قرآن 
  براے یارے رهبر بمیـــــــــــرم
  
 دلم خواهد که در جولانگه رزم 
بریزم خون بد اختر بمیـــــــــــرم
 
         دلم خواهد سرم از تن شود دو
  در این ره چون حسین،بے سربمیـــــــــرم
 
 دلم خواهد که چون اکبروقاسم 
  لبم تشنه،جگراخگر بمیـــــــــــرم
 
 دلم خواهد که درفصل جوانے
دلاور وار درسنگر بمیـــــــــــرم
 

 دلم خواهد که سنگر،حجله گردد  حنایم، خون گرم و تربمیــــــــــرم 

میون خاک و خونی...تو ای ماه جوونم..
مث موهات....پریشونم . .
آروم آروم..میذارم من.....صورت رو صورت ماهتــــ...

 

 

 

 
۱۲ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۳ ، ۰۰:۰۷
سائل الزَّهرا♡
همــــــــــۀ چـــــــــــــــادری هــا بد نیستند...



میدانم،

چادری هایی را میشناسی که حرمت آن را نگه نمیدارند.

باور کن این قانع کننده نیست برای چـــــــادر نداشتن تـــو.

تو حرمت حجاب زهـــــــــــرا(س) را نگه دار...

وبه همـــــــــه ثابت کن:

چـــــــــــــادری های زهـــــــــــرایی،بیشــترند...


۱۵ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۳ ، ۰۹:۵۷
سائل الزَّهرا♡

گنـــــــــــــاه زبان...

آشنایی با 40 گنـــــــــاه زبان...

۹ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۳ ، ۰۹:۴۶
سائل الزَّهرا♡

قصۀ غریبی ست ،این ماجرای عطش.

واز آن غریب تر، قصــۀ کسی است که خود بر اوج منبر عطش نشسته باشد

وبخواهد دیگــران را در مصیبت تشنگی؛التیام ودلداری دهــــد.


۹ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۲:۱۸
سائل الزَّهرا♡
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۳ ، ۱۶:۳۷
سائل الزَّهرا♡

به نام خدا


عمه جــــــــان شب نیمه شد چون شد که سالارم نیـامد؟
خسرو لــــب تشنگان بابای غــــــــمخوارم نیــامد
عمه جــــان هرکس که دیدم دست طفـلــش را گرفته
پس چـــرا بابای من یکـــــدم به دیدارم نیــامد؟
عمه جـــــــان بابم مگر آگه نمیشد ز حــــالم
پس چرا بر دیدن پای پر از خــــــارم نیــامد؟

روزما در شامتان جز شام ظلمانی نبود
ای زنان شــــــــام! این رسم مهمانی نبود...:(
از حضرت امام سجاد(ع) روایت شده است که حضرت فرمودند:
در آن زمان که ما در خرابــۀ شام دچار غم و اندوه و شکنجه های جسمی وروحی بودیم؛
روزی نگران حال عمه شدم.دیدم عمه ام حضرت زینب(س)دیگی را بار گذاشتند.
من پرسیدم:عمه جان این چه حالتی است که میبینم؟!
عمه ام حضرت زینب (س) پاسخ دادند:
«ای روشنایی چشمانم! این بچه ها خیلی گرسنه وبی قرارند،این کار را برای ساکت کردن آنها میکنم.»


موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۳ ، ۱۲:۰۳
سائل الزَّهرا♡