آرزوی محال....
.
|
.رهبرم سلام
نمازت قبول...
چه کردند بادلت که اینگونه اشک هایت میریزد
چه کردند که مابین نمازت مکث میکنی و بغض هایت را میخوری
چه کردند با مولایمان که اینگونه بالای سر علمدارش اشک میریزد
چــقــدر نـبـــودنـت تــلــخ اســت😔😔😔
چـــرا هــیـــچ روضــه ای آرامـمـان نـمـیـــکــنـد؟!
کـمــی بـــیـــشـــتــر از یــکـ داغ!
چگونه باورکنـــم که دیـگر نیستی
دلمان برایــت تـــنـــگ مـــیشود😔
همیشه در دلمان زنده ای ســـردار دلــهـــا❤
چرا بین اینهمه شهید سرجدا، نام شهید حججی اینقدر درخشید؟
زندگی شهید حججی بیشتر از شهادتش درسآموز است؛
او یک ابراهیم هادیِ دیگری برای این زمان است.
از جوانها تقاضا میکنم، زندگی شهید حججی را مرور کنند؛
خدا حرفهایی دربارۀ او با ما دارد!
این کار خدا بود که عاشقیِ این جوان مجاهد را رسوا کرد؛
چون او واقعاً میتواند الگو باشد.
فقط نور وجودش نیست که اتمام حجت میکند، زندگی نامهاش بیشتر غوغا خواهد کرد
وقتی زندگینامه شهید حججی و شرح فعالیتهای فرهنگی و رسیدگی او به محرومان منتشر شود،
تازه معلوم خواهد شد که چرا چشمان پرنفوذش اینقدر بر دلها اثر گذاشته
و دلِ این ملت را تکان داده است؟
(استاد پناهیـــــــــــان)
افتخار دهہء هفتادے ها
روایتی از مادر شهید
اربعین سال گذشته به پیاده روی اربعین رفتیم. محمدرضا هم خیلی اصرار داشت که بیاید اما گفتیم که بگذار امسال باهم برویم
چفیه ای که دوستش هدیه داده بود را داد تا در حرم امام حسین(ع) تبرک کنم. اما من در شلوغی های حرم گمش کردم و هر چه گشتم پیدایش نکردم خلاصه ازش عذرخواهی کردم اما او در جواب گفت که:
قبل از مراسم عقد علی آقا نگاهی به من کرد و گفت :
" شنیدم که عروس هر چی بخواد اجابتش حتمی است "
گفتم :
" چه آرزویی داری .. ؟ "
در حالی که چشمان مهربانش را به زمین دوخته بود گفت :
" اگر علاقه ای به من دارید و به خوشبختی من می اندیشید ، لطف کنید از خدا برایم آرزوی شهادت کنید "
از این جمله تنم لرزید چنین آرزویی برای یک عروس در استثنایی ترین روز زندگی اش بی نهایت سخت بود ، سعی کردم طفره برم اما علی آقا قسم داد که این دعا را در این روز در حقش بکنم .
وقتی خطبه جاری شد هم برای خودم و هم برای علی طلب شهادت کردم ، و بلافاصله با چشمانی پر از اشک ، نگاهم را به علی دوختم .
🔻ماجرای پولهایی که شهدای «مدافع حرم» گرفتند!
🔅 یکی از لای جمعیت گفت:خدا می داند چقدر از بودجه مملکت خرج این ماجراجویی این آقایان می شود!
دیگری گفت: به هر کدامشان ۷ میلیون می دهند!
آن دیگری بلافاصله گفت: بابا به دلار می دهند!!
خانمی که کنار من بود گفت:اصلاً به ما چه و به اینها چه که می روند! فکر کنم اجبارشان می کنند!!
جوانی با لبخند گفت:این شهدا پولکی اند!
پیرمردی گفت:شاید هم ماهانه یک مبلغ به خانواده هاشان می دهند!!
و…
هر کلامی که از دهانشان خارج می شد انگار تیری برقلبم می زدند،حرف هایی ازجنس بی عدالتی و در اوج ناسپاسی ازاین شهیدان، جنس این حرفها ،جنس تبلیغات غرض آلود دشمن از طریق ماهواره ها بود و من همچنان مات ومبهوت شده بودم و بغضی راه گلویم را گرفت،یاد وصیت یکی از شهدای مدافع حرم افتادم که نوشته بود:
«اگر در کربلا نبودیم،اگر سالهاست که حسین حسین ویا زینب می گوییم، امروز وقتش رسیده است،نباید بگذاریم دوباره زینب به اسیری برود»یا شهیدی که گفت:«خدا کند در این راه قطعه قطعه شوم تا رو سفید باشم، یا آن شهید افغانی که گفت:مادرم فوت کرده است،آمدم سوریه تا مادرم جلوی حضرت زینب و حضرت زهرا روسفید شود»
با خودم گفتم ای شهیدان ازکجای سرزمینتان بگویم!!برخیزید ای سرفرازان سرزمینم،چگونه شماتاب آورده اید! از این همه حرف های اندوهناک. نکند این حرف های بی محتوا تفکرنسل جوان ونسل های آینده راخدشه دارکند برخیزید!
دوباره به تصویر کنار چهارراه نگاه کردم چهره خندان شهید حاجیوند به من انرژی می داد، انگار شهید داشت به این حرفهای مفت می خندید.چراغ سبز شد واتوبوس راه افتاد، دوست داشتم فریاد بزنم و به آنها بگویم : چقدر ذهنتان دنیایی و کثیف است،آخر قیمت نگاه منتظر مادر سید مجتبی و علیرضا چقدر است؟دل تنگیهای«یسنا»دختر سه ساله شهید هیودی برای پدر،با چه مبلغی قابل معامله است؟شما که آدمهای مادی هستید پس چرا برای گرفتن این پول پا پیش نمی گذارید؟! آدم چقدر باید حقیر باشد تا در مورد افرادی که جانشان را برای امنیت آنان داده اند اینگونه سخن بگویند!
برخیزای شهید تو چه صبوری و من چه سردرگم دراین اتوبوس یک لحظه ازهمهمه ی درون اتوبوس به خودم آمدم که ازمسیر همیشگیم ردشده ام..
بگذاریدآخراین قضیه واقعی رااین طور به اتمام برسانم.
مادران شهید ابوالقاسمی،قیاسی و همسرشهیدهیودی و... بگذارید هرچه دلشان خواست دراین روزهایی که فضای شهر پرازهیاهو و پر ازحرف هایی ازجنس دل سوختن شده است بگویند. بگذارید بگویند همسرشما برای پول رفته است.بگذارین بگویند؛ مردم پشت سرخدا هم حرف می زنند!نمی دانند زندگی یعنی همان هیودی که از یسنایش برای دفاع وآرامش ماگذشت.زندگی یعنی قیاسی که وقتی وصیت نامه اش رامی خواندم نوشته بود دوست دارم بدنم پاره پاره شود فقط قطعه ای کوچک برگردد تامردم زیر جنازه من خسته نشوند، بگذارید بگویند؛ شما هم مثل شهدایتان صبور باشید.
اتوبوس به ایستگاه رسید…
و با خود گفتم :آنها درست می گویند این شهدا پول گرفته اند
شهدا اجرت کار خود را خواهند گرفت اما نه اُجرتی دنیایی؛بلکه أجرتی آسمانی است! این شهیدان پول های کلانی از حسین فاطمه (س)می گیرند و ماهیانه بی بی عالم و دخترش زینب کبری(س)سود این پول های میلیونی رابه حساب خانواده هایشان واریزمی کند.بگذارید بگویند
مکث کنید قضاوت بس است.
◇داستان این شهید رو بخونیدو ببینید بعضی وقتها گذشت از یک گناه آدم رو به چه جاهایی نمیرسونه...
+یه روز با رفقا رفته بودیم دماوند،یکی از بزرگــتر ها گفت:احمد آقا برو کتری رو آب کن بیار.....
منم راه افتادم....راه زیاد بود،کم کم صدای آب به گوش رسید.از بین بوته ها به رود خانه نزدیک شدم.تا چشمم به رود خانه افتاد یه دفعه سرم را انداختم پایین و همان جا نشستم، بدنم شروع کرد به لرزیدن، نمیدانستم چه کار کنم.همان جا پشت درخت مخفی شدم...
می توانستم به راحتی گناه بزرگی انجام دهم.پشت آن درخت وکنار رودخانه ،چندین دختر جوان مشغول شنا بودند.همان جا خدا را صدا زدم وگفتم خدایا کمکم کن.خدایا الان شیطان به شدت من را وسوسه میکند که من نگاه کنم ،هیچ کس هم متوجه نمیشود.امـــا خدایا من به خاطر تو از این گناه می گذرم.
از جایی دیگر آب تهیه کردم و رفتم پیش بچه ها و مشغول درست کردن آتش شدم.خیلی دود توی چشمم رفت و اشکم جاری بود.یادم افتاد حاج آقا حق شناس گفته بود:هرکس برای خدا گریه کند، خداوند اورا خیلی دوست خواهد داشت...گفتم از این به بعد برای خدا گریه میکنم.حالم منقلب بود و از آن امتحان سخت کنار رودخانه هنوز دگرگون بودم و اشک میریختم و مناجات میکردم.خیلی با توجه گفتم یا الله......یا الله.........به محض تکرار این عبارات صدایی شنیدم که از همۀ اطراف شنیده میشد.به اطرافم نگاه کردم، صدا از همۀ سنگریزه های بیابان و درخت ها وکوه ها می آمد!!!!
همه میگفتند: سبوح القدوس و رب الملائکة و الروح....
از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد....
✎ در سـال1391 ، دفترچه ای که 27 سال پس از شهــادت احـمد آقا داخل کیفـی قدیمـی که متعلق به ایشون بود ،بدست آمــد.در آخرین صفحه نوشته بود که...
در دوکوهه مشغول وضو گرفتن بودم که مولای خوبان عالم ،حضرت مهدی(عج) را زیارت کردم...
شهدا برای ما حمدی بخوانید که شما زنده اید وما مرده ایم...
◇کتاب عارفانه سیره عملی فرار از گناه شهید احمد علی نیری.
یک بار با عصبانیت ایستادم بالای سر منصور و نمازش که تمام شد؛گفتم:«منصور جان،مگه جا قحطیه که میایی می ایستی وسط بچه ها نماز؟!
خب برو یه اتاق دیگه که منم مجبور نشم کارم رو ول کنم وبیام دنبال مهر تو بگردم.»تسبیح رو برداشت و همان طور که میچرخاندش،گفت«این کار فلسفه داره.من جلوی اینها نماز می ایستم که از همین بچگی با نماز خوندن آشنا بشن.مهر رو دست بگیرن و لمس کنن.من اگه برم اتاق دیگه واینها نماز خوندن من رو نبینن..چطور بعدا بهشون بگم بیایین نماز بخونید؟!»
قرآن هم که میخواست بخواند؛همین طور بود.ماه رمضان ها بعد از سحر کنار بچه ها می نشست و با صدای بلند و لحن خوش قرآن میخواند.همه دورش جمع میشدیم.من هم قرآن دستم میگرفتم و خط به خط با او می خواندم.
اصلا اهل نصیحت کردن نبود.می گفت به جای اینکه چیزی را با حرف زدن به بچه ها یاد بدهیم. باید با عمل خودمان نشانش بدهیم...
شهید ستاری به روایت همسر
آری شهدای ما چنین اند...
در گذشته الگوی کودکان ما پدر ومادری بودند که در حسینیه هاو مساجد و... کنار پدر ومادرشان می نشستند و کم کم اُخت می گرفتند.
راستی اینک الگوی کودکانمان چیست؟؟
امر- به - معروف - و - نهی- از -منکر- عملی را با کودکان خود تجربه کنیم!!
جای مـــــــاهی کجاست؟ در دریا
پس چــرا زیر خـــــاک ها بودند؟
مــــاهی و خــــاک! قصه تلخی است
کاش در آب هـــا رها بودند
دست بسته به شهر آوردند
صد و هفتاد و پنج مــــــاهی را
مـــــاهی و دست بسته زیر خاک!
من نمی فهمم این سیـــــاهی را
این سیـــاهی که یک نفر با خــــاک
بکشد ساکنان دریا را
ماهی و دست بسته زیر خـــاک
حل کند یک نفر معما را!
بیست و نه سال منتظر بودیم
پیرمان کرد داغ ماهی ها
خانه روشن شد از رسیدنشان
تا که طی شد فراق مــــــــاهی ها