با خبر از شهادت...
افتخار دهہء هفتادے ها
روایتی از مادر شهید
اربعین سال گذشته به پیاده روی اربعین رفتیم. محمدرضا هم خیلی اصرار داشت که بیاید اما گفتیم که بگذار امسال باهم برویم
چفیه ای که دوستش هدیه داده بود را داد تا در حرم امام حسین(ع) تبرک کنم. اما من در شلوغی های حرم گمش کردم و هر چه گشتم پیدایش نکردم خلاصه ازش عذرخواهی کردم اما او در جواب گفت که:
(فدای سرت من حاجتم روا می شود)
وقتی به تهران رسیدیم در مورد حاجتش و چرایی آن از محمدرضا سؤال کردم و او در جواب گفت که اگر چیزی را در حرم ائمه گم کنی حاجت روا می شوی ...
من حاجتم این است که شهید بشوم
تا اربعین سال دیگر زنده نیستم.
من خیلی ناراحت شدم و در جوابش گفتم که به عراق میروی؟
گفت جنگ فقط آنجا نیست در سوریه هم هست من درسوریه شهید میشوم...
________________
گناہ کردم
اسمشو جوونے گذاشتم
بعد یاد جوونیت افتادم و فاصلہ ام با تو...