๑°•عطـــــرخـــــاکــــ •°๑

ســــــٱئڵ ګـۇې تۅٱم یٲزۿـــــــړٲ

๑°•عطـــــرخـــــاکــــ •°๑

ســــــٱئڵ ګـۇې تۅٱم یٲزۿـــــــړٲ

๑°•عطـــــرخـــــاکــــ •°๑

*
*
م‍ ‍ا ز ن‍ ‍د ه ‍ ب‍ ‍ه ‍ آن‍ ‍ی‍ ‍م ک‍ ‍ه ‍ آر ا م ‍ ن‍ ‍گ‍ ‍ی‍ ‍ر ی‍ ‍م
م‍ ‍و ج‍ ‍ی‍ ‍م ک‍ ‍ه آس‍ ‍و د گ‍ ‍یِ م‍ ‍ا ع‍ ‍د م م‍ ‍ا س‍ ‍ت
.
.
.

آخرین نظرات

خیال بود

يكشنبه, ۷ مهر ۱۴۰۴، ۱۰:۳۳ ق.ظ

قبل بدنیااومدن پسرم حفظ قرآن رو شروع کرده بودم.هرروز میرفتم کلاس ...حالم خیلی خوب بود..به محض اینکه شروع کردم دنیام عوض شد، هرجا میرفتم و هرکاری میکردم حضور خدا رو حس میکردم..باخودم میگفتم افسردگی یعنی چی واقعا ؟ چرا قبلا حالم خوب نبود؟ چرا دیر رسیدم به خدا!!!

تقریبا یکسالی میشد که حالم با این کلاس خوب بود و تونستم پنج جز ازقرآن رو حفظ کنم.

تصمیم داشتم ادامه بدم تا آخر(برای حفظ کل، مدرکی که میدادن ،میتونستم باهاش معلم بشم در همین حوزه) چه رویاهایی که توذهنم تصور نکردم...شب وروزم شده بود رویا پردازی..اینکه اول باید برم مناطق محروم وتدریس رایگان بدم..یا اصلا میتونم مهدکودک قرآنی تاسیس کنم.و...

نذاشتن ...

اینا همش خیال بود... هیچ کس حمایتم نکرد ، هیچ کس تشویقم نکرد 

بیشتر سنگ مینداختن جلو پام که چی بشه!

حتی قرار بود برم حوزه ،که اونم قسمت نشد:'(

‌راضی بودم، آرامش داشتم 

همونی بودم که خدا دوست داشت

پسرم که بدنیا اومد دیگه نتونستم ادامه بدم 

حالم خوب بود، معمولا بعداز زایمان مادرا افسردگی میگیرن اما من هنوزم اثرات قرآن همراهم بود..ولی بعداز دوسال ، دوباره برگشت حال بدم.‌.(بخاطر یه شوک وحشتناک)

هرچی حفظ کرده بودم ،کلا درطول چندسال ازحافظم پاک شد:(

فهمیدم لیاقت اینم نداشتم...

‌‌

درد ودل نوشت: ‌‌

خداجونم شکرت...ولی بامن خوب تا نکردی(میدونما دارم ناشکری میکنم) ببخشید.

من ایمان دارم که تو بهتراز من مصلحت منو میدونی ..ولی خودت شاهدی که کنترل اوضاع الان،از توانم خارجه 

من تنهام.‌‌..سنگایی که میندازی جلو پام خیلی بزرگن...

من دارم عذاب میکشم... تواین سن هم معده م عصبیه، هم گاهی قلبم تیر میکشه و....

به هیچکس نگفتم که غصه نخورن

خودت هوامونو داشته باش

ب.ن:

باخبری هم که امروز صبح بدستم رسید ،تکمیل تکمیلم:')

۰۴/۰۷/۰۷
سائل الزَّهرا♡