مثل رود...
◇مابا خانواده همسرم تو یه ساختمونیم و مادرشوهرم هروقت دلش میگیره میاد خونه ما، مثلا هفته ای دوبار.
◇چندسالیه درگیر عوض کردن خونه ایم ولی به دلایلی هنوزموفق نشدیم. یکی از دلایلش رخصت ندادن پدرومادر همسرم هستن :)(جابجاییمونم اصلا ربطی به اونا نداره)
◇یکسالیه خیلی جدی ونرم ،زمینه سازی کردیم تا راحتتر کنار بیان بااین مسئله.چون از اول باهم بودیم عادت کردن به ما.
◇چندروز پیش که خونشون بودیم ، دختراشم بودن ، یهو برگشت وگفت که اگه شمابرین من دلم گرفت کجابرم؟ دخترا خندیدن :) منم گفتم هیچی ، یه زنگ میزنی به خودم برات اسنپ میگیرم میایی خونمون:))حالا فکر نکنید میادخونمون با پسرش اختلاط میکنه، نه! هم صحبتش منم و ازوقتی میاد تا بره میگیرمش به حرف تاسرگرم بشه، چون میدونم ازسر خوشی نیومده خونمون.(جدیدا زیاد حوصله ش سر میره)گاهی هم شکایت پدرشوهرمو میاره و من به زور جلوی خندمو نگه میدارم.(بخاطر بامزه بودن جنس دعواشون)
◇قیمت خونه خیلی بالاست و مابراای اینکه بتونیم از اونجا بریم، همسرم یه ریسک بزرگی کرده که نتیجه کار، حد وسط نداره.یا اینوری میشه یا اونوری
◇امسال برام خیلی سخت گذشت...وقسمت سختترش هم فعلا پیش رومونه
گاهی باخودم میگم که کاش تحمل میکردیم وهمینجا میموندیم
برای منم خیلی سخته تغییر شرایطی که چندین ساله بهش عادت کردم..از روبرو شدن با شرایط ناشناخته ،واهمه دارم..
◇باخودم میگم اون چیزی که برای من ناشناخته وترسناکه ،برای خیلیا یه امر طبیعیه.و دارن باهاش زندگی میکنن..
اصلا بنظرمن تغییر و اصلاح برای رشد ،یکی از ضروریات زندگیه.
تا زمانی که ما به تکرار همون عادتها ادامه بدیم ، نتیجه یا موقعیت جدیدی خلق نخواهد شد؛ وما در همون نقطه میمونیم.
☆همیشه میگم : مثل رود باشین ، همیشه درحال حرکت و تغییر مسیر برای رسیدن به دریا.
مرداب بودن خوب نیست●
این که گفتی برای من پیام بینهایت بزرگی داشت
ولی سخته
من که خیلی سختمه