๑°•عطـــــرخـــــاکــــ •°๑

ســــــٱئڵ ګـۇې تۅٱم یٲزۿـــــــړٲ

๑°•عطـــــرخـــــاکــــ •°๑

ســــــٱئڵ ګـۇې تۅٱم یٲزۿـــــــړٲ

๑°•عطـــــرخـــــاکــــ •°๑

*
*
م‍ ‍ا ز ن‍ ‍د ه ‍ ب‍ ‍ه ‍ آن‍ ‍ی‍ ‍م ک‍ ‍ه ‍ آر ا م ‍ ن‍ ‍گ‍ ‍ی‍ ‍ر ی‍ ‍م
م‍ ‍و ج‍ ‍ی‍ ‍م ک‍ ‍ه آس‍ ‍و د گ‍ ‍یِ م‍ ‍ا ع‍ ‍د م م‍ ‍ا س‍ ‍ت
.
.
.

بایگانی
آخرین نظرات

مثل رود...

يكشنبه, ۱۴ مهر ۱۴۰۴، ۱۲:۴۷ ق.ظ

◇مابا خانواده همسرم تو یه ساختمونیم و مادرشوهرم هروقت دلش میگیره میاد خونه ما، مثلا هفته ای دوبار.

◇چندسالیه درگیر عوض کردن خونه ایم ولی به دلایلی هنوزموفق نشدیم. یکی از دلایلش رخصت ندادن پدرومادر همسرم هستن :)(جابجاییمونم اصلا ربطی به اونا نداره)

◇یکسالیه خیلی جدی ونرم ،زمینه سازی کردیم تا راحتتر کنار بیان بااین مسئله.چون از اول باهم بودیم عادت کردن به ما.

◇چندروز پیش که خونشون بودیم ، دختراشم بودن ، یهو برگشت وگفت که اگه شمابرین من دلم گرفت کجابرم؟ دخترا خندیدن :) منم گفتم هیچی ، یه زنگ میزنی به خودم برات اسنپ میگیرم میایی خونمون:))حالا فکر نکنید میادخونمون با پسرش اختلاط میکنه، نه! هم صحبتش منم و ازوقتی میاد تا بره میگیرمش به حرف تاسرگرم بشه، چون میدونم ازسر خوشی نیومده خونمون.(جدیدا زیاد حوصله ش سر میره)گاهی هم شکایت پدرشوهرمو میاره و من به زور جلوی خندمو نگه میدارم.(بخاطر بامزه بودن جنس دعواشون) 

◇قیمت خونه خیلی بالاست و مابراای اینکه بتونیم از اونجا بریم، همسرم یه ریسک بزرگی کرده که نتیجه کار،  حد وسط نداره.یا اینوری میشه یا اونوری

‌‌

◇امسال برام خیلی سخت گذشت...وقسمت سختترش هم فعلا پیش رومونه

گاهی باخودم میگم که کاش تحمل میکردیم وهمینجا میموندیم

برای منم خیلی سخته تغییر شرایطی که چندین ساله بهش عادت کردم..از روبرو شدن با شرایط ناشناخته ،واهمه دارم..

◇‌باخودم میگم اون چیزی که برای من ناشناخته وترسناکه ،برای خیلیا یه امر طبیعیه.و دارن باهاش زندگی میکنن..

اصلا  بنظرمن تغییر و اصلاح برای رشد ،یکی از ضروریات زندگیه.

تا زمانی که ما به تکرار همون عادتها ادامه بدیم ، نتیجه یا موقعیت جدیدی خلق نخواهد شد؛ وما در همون نقطه میمونیم.

‌‌

☆همیشه میگم : مثل رود باشین ، همیشه درحال حرکت و تغییر مسیر برای رسیدن به دریا.

مرداب بودن خوب نیست●

۰۴/۰۷/۱۴
سائل الزَّهرا♡

نظرات  (۵)

این که گفتی برای من پیام بینهایت بزرگی داشت 

 

ولی سخته 

من که خیلی  سختمه 

پاسخ:
+

منم همینطور
ولی همه چی اولش سخته ، به شرایط که عادت کنیم ،میشه آسون
:)
۱۴ مهر ۰۴ ، ۰۹:۰۲ 💕 پسر خوب 💕

من و همسرم برعکس شما بودیم از اول

از اولش از خانواده ها دور بودیم، و بعد از 8 سالی که گذشت آرزومونه بریم پیش پدر و مادر همسرم، من کلا از همه خوشم میاد و هیچ مشکلی با کسی ندارم، برای منم دعا کن که یه شغلی چیزی پیدا کنیم و بریم پیش خانواده همسرم...

فقط و فقط هم مشکل شغله وگرنه خونه جوره و همه چی محیاست....

من برای شما دعا میکنم و شما برای من دعا کنید

پاسخ:
میگن تا جایی که میتونید کنار پدرو مادر همسر زندگی نکنید چون ناخواسته دخالت میکنن‌تو زندگیتون.
شاید بخاطر اینکه همسرمن از همون اول اجازه دخالت نداد ،من زیاد درگیرش نبودم


ان شالله که خیلی زود به خواسته تون برسید
لطف میکنید، ممنون
۱۴ مهر ۰۴ ، ۱۱:۵۱ 💕 پسر خوب 💕

بله میدونم چی میگید

منم متوجه هستم، مادر خانمم زیاد دخالت میکنه که من از پسش برمیام... خخخخخ

البته دلخوری پیش نمیاد، کلا هممون خوش اخلاقیم... خخخخخ

بیشتر تو کار عروسش دخالت میکنه که من همیشه میگم مامان شما چیکار داری شوهرشه خودشون کنار میان، اونا راضین شما ول نمیکنی؟! بعد میگه مامان من نگرانشونم، منم میگم شما دخالت نکن اونا خوشن باهم...

مثلا ما که بچه نداریم ولی پسرش یه بچه ی ناز زیر 2 سال داره که خیلی دوسش دارم! یه سره میگه به بچه شیر بده شیر بده (به عروسش) منم تو تنهایی میگم مامان نگو خودش میدونه بده یا نه، فکر کن اونا ازت دورن.. میگه دلم میسوزه، منم میگم نسوزه چون ناراحت میشه دلخوری پیش میاد...

یا برای خودم! به خانمم میگه "بهش روغن نده بخوره!" "براش کم غذا بریز چاق نشه" میگم مامان شما چیکار داری من چی میخورم و چقدر میخورم؟! ول کن تو رو خدا! بعد میخورم.... خخخخ

تو خلوتم به خانمم میگم کار مامانت خیلی زشته که دخالت میکنه، تو هم باید بگی این کارشو کنار بذاره...

 

ولی در کل نزدیک بودن زیبایی خودشو داره

پاسخ:
همه دخالتها از نگرانی میاد
وباعث کدورت میشه
اینارو میبینید و دوست دارین کنار هم باشید؟:))
البته اگه بلدید با احترام کنترل کنید خیلی هم خوبه.


من الان عادت کردم به باهم بودن  و استرس جدایی دارم
بنظرم درصد خوبی وبدیش  پنجاه ، پنجاه باشه...و بستگی به آدمش داره.

۱۴ مهر ۰۴ ، ۱۴:۱۵ 💕 پسر خوب 💕

من تا قبل دانشگاه تنهایی حتی 100 کیلومتر هم از خونه دور نشده بودم، حتی با دوستام! با اینکه پسر بودم

ترم آخر دانشگاه هم ازدواج کردم و به خونه پدر و مادرم برنگشتم و از اون موقع یه جای جدیدی دارم زندگی میکنم، جایی که به لطف امام رضا غریب نیستم، اما باید قبول کرد که سخته...

بگذریم، اینجا تنهایی هم فشار آورده، دوست دارم هر روز آشنا ببینم...

حتی کسایی که با غر غراشون رو اعصابمن...

پاسخ:
بله میفهمم موقعیتتون رو
حق باشماست، غربت خیلی سخته

بانو می فهمم چی میگین ، من به شدت از چیزهای جدید بی زارم ، راهی جدید ، آدمی جدید حتی رنگی جدید همه چی رو باید حداقل از چند هفته قبل انتخاب کنم تا راحت باشم اگر بیشتر از معمول بیرون بمون سردر می گیرم و بیشتر از عادت حرف بزنم سردرد می گیرم و ...

در این بین جابه جا کردن خونه از همه سخت تر و پر اضطراب تره خوده پروسه ی بسته بندی و دوباره چیندن به اندازه کافی سخته چه برسه به خونه پیدا کردن و عادت کردن به شرایط جدید .

ولی به قول شما رشد به تغییر و درجریان بودن نیاز داره . پس باید از همشون گذشت...

امیدوارم بهترین اتفاق ها براتون بیفته و به خوشی به خونه جدیدتون منتقل شید 💙

پاسخ:
نه من از لحاظ فیزیکی مشکلی ندارم باهاش کنار میام
ولی از لحاظ روحی اذیت میشم .چون به محیط جدید عادت نکردم....مثلا ماشینمونو عوض میکنیم استرس میگیرم...یا همین عوض کردن خونه و حتی اگه بخوام با ادم جدید روبرو بشم اضطراب میوفته به جونم...



بله درسته باید سختیارو به جون خرید، برای زلال شدن...برای رشد کردن.
خیلی سپاسگزارم از لطفتون بانو♡

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">