در هیاهوی شب عید تو را گم کردیم
غافل از آنکه شما اصل بهاری آقا..
چنین که یــخ زده ایمان من اگر هر روز
هـزار بـار بـیـاید بهـــــار کـافی نیست
خودت دعـــا کن ای نازنیــن که برگردی
دعای این همه شبزندهدار کافی نیست
نگاه میکنم به خودم و به دور و برم... سیاهی... سیاهی... شدهام مشکی پررنگ... پرکلاغی..
تشنهام... تشنه کمی سپیدی که از خویش دریغ کردهام...
میخواهم بگویم از آنچه در دلم جاری است... اما ... آقای بی قراری هایم خبر داری از آنچه بر من رفته و میرود... دستم بگیر، مگذار غرق شوم... اینجا میان مردم، در تنهایی... آه تنهایی!... هیچگاه دست از سر دلم بر نمیداری.
دلم باید به آهستگی حمل شود، چون ترک خورده ... شکستنی است.
صورت خیس از اشکم زیر هجوم داغ غربت به سله نشسته... نمیدانم پشت کدامین دیوار این شهرهای آهنی، یاد شما را جا گذاشتهام...
آه دلم! که توبههایش مایه خنده فرشتهها شده، اما... همان که هیچ آبرویی ندارد پیش خدا... همان که هنوز به عشق جمعههایت زنده است... همان که لحظاتی ست که برای آخرین بار توبهاش را ریختم توی جعبهای از امید و دادمش دست فرشتهای که برسوندش دست خدا...
روی جعبه نوشته شده بود...
دیوارها چقدر بلندند... بلند به اندازه قامت گناهانم...
قد و قامت توبههایم آنقدر کوتاه شده که حتی پرچینهای باغ سرما زده همسایه هم برایم به دیوارهای برجی میماند تسخیر ناشدنی.
آقا جان دست دلم را بگیر... مگذار مسخر اغیار شود...
أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج
- ۲۸ اسفند ۹۵ ، ۱۵:۰۰