قصۀ غریبی ست...
قصۀ غریبی ست ،این ماجرای عطش.
واز آن غریب تر، قصــۀ کسی است که خود بر اوج منبر عطش نشسته باشد
وبخواهد دیگــران را در مصیبت تشنگی؛التیام ودلداری دهــــد.
پشت سر فریبگاه کوفه است و پیش رو شهر شوم شام.
پشت سر خستگی و فرسودگی است وپیش رو التهاب و اضطراب.
کاش کوفه نقطۀ ختم مصیبت بود...
کاش شهری به نام شام در عالم نبود...
کاش در بین کوفه و شام،منزلی به نام نصیبین نبود
وامام سجاد(ع) در این منزل با غل و زنجیر از مرکب فرو نمی افتاد.
کاش این راه اینقدر طولانی نبود...
کاش هوا اینقدر گرم نبود...
کاش باران میبارید...
کاش...
وباز همــۀ این مصائب ،قابل تحمل بود اگر شهری به نام شام در عالم نبود...
زینب آمد شام را شــــام غریبان کرد ورفت
گنجی اندر گوشــــۀ ویرانه پنهان کرد و رفت
کرد اگر دُر ثــــمینش را در آن ویرانه خـــــاک
دشمن دین خــــــدا را خــــانه ویران کـــرد ورفت