- ۱۱ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۱۰
بسمـ ڒب أڵزۿـــــړٱ(س)
لَگدی خورد به دَر،، در که نه،، دیوار شِکَست..
خانه لَرزید و تَمامِ تَنِ تَب دار شِکَست...
سَمت دیوار و دَر آنقَدر هُجوم آوردند...
عاقِبَت پَهلوی آن مادَر بیمار شِکَست...
توی آتَش نِگران بود و به خود می پیچید...
استخوانهای ضَعیف تَنَش اِنگار شکست...
کاش درهای مَدینه وَسَطش میخ نَداشت...
سینه ی زخمی او با نوک مسمار شِکَست...
اللّهمّ صلّ علی فاطمهٔ و أبیها و بعلها و بنیها [و السّرّ المستودع فیها] بعدد ما أحاط به علمک.
بارپروردگارا؛ درود فرست بر فاطمه و پدر بزرگوارش و همسر گرامیاش و فرزندان عزیزش [و آن رازی که در وجود او به ودیعه نهادی]، به تعداد آنچه دانش تو بر آن احاطه دارد.
....وسرالمستودع فیها...
"من ردای خلافت را رها ساختم، دامن خود را از آن در پیچیدم (کنار رفتم)، در حالی که در این اندیشه فرو رفته بودم که آیا با دست تنها (بدون یاور) به پاخیزم (و حق خود و مردم را بگیرم) و یا در این محیط پرخفقان و ظلمتی که پدید آوردهاند، صبر کنم؟ محیطی که پیران را فرسوده، جوانان را پیر و مردان با ایمان را مانند واپسین دم زندگی به رنج وا میدارد. (عاقبت) دیدم بردباری و صبر، به عقل و خِرَد نزدیکتر است، شکیبایی ورزیدم، در حال که گویا خار در چشم و استخوان در گلوی من مانده بود، با دیدگان خود مینگریستم که میراثم را به غارت میبرند!
"نهج البلاغه،خطبه۳
مهدی جان؛
روضه ی سنگین نمی خواهد!
همین کافیست که؛
دست های مـــــادرت بالا نیاید در قنوت...
یادِ سالِ گذشته افتادم...یه هفته قبل از شهادت حضرت زهرا (س)دنبال مطلب میگشتم.
چقدر زود گذشت!
گفتم ،بهترین فرصت برای شروعی دوباره ست!
(بهترین شروع)