๑°•عطـــــرخـــــاکــــ •°๑

ســــــٱئڵ ګـۇې تۅٱم یٲزۿـــــــړٲ

๑°•عطـــــرخـــــاکــــ •°๑

ســــــٱئڵ ګـۇې تۅٱم یٲزۿـــــــړٲ

๑°•عطـــــرخـــــاکــــ •°๑

*
*
م‍ ‍ا ز ن‍ ‍د ه ‍ ب‍ ‍ه ‍ آن‍ ‍ی‍ ‍م ک‍ ‍ه ‍ آر ا م ‍ ن‍ ‍گ‍ ‍ی‍ ‍ر ی‍ ‍م
م‍ ‍و ج‍ ‍ی‍ ‍م ک‍ ‍ه آس‍ ‍و د گ‍ ‍یِ م‍ ‍ا ع‍ ‍د م م‍ ‍ا س‍ ‍ت
.
.
.

بایگانی
آخرین نظرات

۲ مطلب در مهر ۱۴۰۴ ثبت شده است

۱۴مهر

◇مابا خانواده همسرم تو یه ساختمونیم و مادرشوهرم هروقت دلش میگیره میاد خونه ما، مثلا هفته ای دوبار.

◇چندسالیه درگیر عوض کردن خونه ایم ولی به دلایلی هنوزموفق نشدیم. یکی از دلایلش رخصت ندادن پدرومادر همسرم هستن :)(جابجاییمونم اصلا ربطی به اونا نداره)

◇یکسالیه خیلی جدی ونرم ،زمینه سازی کردیم تا راحتتر کنار بیان بااین مسئله.چون از اول باهم بودیم عادت کردن به ما.

◇چندروز پیش که خونشون بودیم ، دختراشم بودن ، یهو برگشت وگفت که اگه شمابرین من دلم گرفت کجابرم؟ دخترا خندیدن :) منم گفتم هیچی ، یه زنگ میزنی به خودم برات اسنپ میگیرم میایی خونمون:))حالا فکر نکنید میادخونمون با پسرش اختلاط میکنه، نه! هم صحبتش منم و ازوقتی میاد تا بره میگیرمش به حرف تاسرگرم بشه، چون میدونم ازسر خوشی نیومده خونمون.(جدیدا زیاد حوصله ش سر میره)گاهی هم شکایت پدرشوهرمو میاره و من به زور جلوی خندمو نگه میدارم.(بخاطر بامزه بودن جنس دعواشون) 

◇قیمت خونه خیلی بالاست و مابراای اینکه بتونیم از اونجا بریم، همسرم یه ریسک بزرگی کرده که نتیجه کار،  حد وسط نداره.یا اینوری میشه یا اونوری

‌‌

◇امسال برام خیلی سخت گذشت...وقسمت سختترش هم فعلا پیش رومونه

گاهی باخودم میگم که کاش تحمل میکردیم وهمینجا میموندیم

برای منم خیلی سخته تغییر شرایطی که چندین ساله بهش عادت کردم..از روبرو شدن با شرایط ناشناخته ،واهمه دارم..

◇‌باخودم میگم اون چیزی که برای من ناشناخته وترسناکه ،برای خیلیا یه امر طبیعیه.و دارن باهاش زندگی میکنن..

اصلا  بنظرمن تغییر و اصلاح برای رشد ،یکی از ضروریات زندگیه.

تا زمانی که ما به تکرار همون عادتها ادامه بدیم ، نتیجه یا موقعیت جدیدی خلق نخواهد شد؛ وما در همون نقطه میمونیم.

‌‌

☆همیشه میگم : مثل رود باشین ، همیشه درحال حرکت و تغییر مسیر برای رسیدن به دریا.

مرداب بودن خوب نیست●

سائل الزَّهرا♡
۰۷مهر

قبل بدنیااومدن پسرم حفظ قرآن رو شروع کرده بودم.هرروز میرفتم کلاس ...حالم خیلی خوب بود..به محض اینکه شروع کردم دنیام عوض شد، هرجا میرفتم و هرکاری میکردم حضور خدا رو حس میکردم..باخودم میگفتم افسردگی یعنی چی واقعا ؟ چرا قبلا حالم خوب نبود؟ چرا دیر رسیدم به خدا!!!

تقریبا یکسالی میشد که حالم با این کلاس خوب بود و تونستم پنج جز ازقرآن رو حفظ کنم.

تصمیم داشتم ادامه بدم تا آخر(برای حفظ کل، مدرکی که میدادن ،میتونستم باهاش معلم بشم در همین حوزه) چه رویاهایی که توذهنم تصور نکردم...شب وروزم شده بود رویا پردازی..اینکه اول باید برم مناطق محروم وتدریس رایگان بدم..یا اصلا میتونم مهدکودک قرآنی تاسیس کنم.و...

نذاشتن ...

اینا همش خیال بود... هیچ کس حمایتم نکرد ، هیچ کس تشویقم نکرد 

بیشتر سنگ مینداختن جلو پام که چی بشه!

حتی قرار بود برم حوزه ،که اونم قسمت نشد:'(

‌راضی بودم، آرامش داشتم 

همونی بودم که خدا دوست داشت

پسرم که بدنیا اومد دیگه نتونستم ادامه بدم 

حالم خوب بود، معمولا بعداز زایمان مادرا افسردگی میگیرن اما من هنوزم اثرات قرآن همراهم بود..ولی بعداز دوسال ، دوباره برگشت حال بدم.‌.(بخاطر یه شوک وحشتناک)

هرچی حفظ کرده بودم ،کلا درطول چندسال ازحافظم پاک شد:(

فهمیدم لیاقت اینم نداشتم...

‌‌

درد ودل نوشت: ‌‌

خداجونم شکرت...ولی بامن خوب تا نکردی(میدونما دارم ناشکری میکنم) ببخشید.

من ایمان دارم که تو بهتراز من مصلحت منو میدونی ..ولی خودت شاهدی که کنترل اوضاع الان،از توانم خارجه 

من تنهام.‌‌..سنگایی که میندازی جلو پام خیلی بزرگن...

من دارم عذاب میکشم... تواین سن هم معده م عصبیه، هم گاهی قلبم تیر میکشه و....

به هیچکس نگفتم که غصه نخورن

خودت هوامونو داشته باش

ب.ن:

باخبری هم که امروز صبح بدستم رسید ،تکمیل تکمیلم:')

سائل الزَّهرا♡