๑°•عطـــــرخـــــاکــــ •°๑

ســــــٱئڵ ګـۇې تۅٱم یٲزۿـــــــړٲ

๑°•عطـــــرخـــــاکــــ •°๑

ســــــٱئڵ ګـۇې تۅٱم یٲزۿـــــــړٲ

๑°•عطـــــرخـــــاکــــ •°๑

*
*
م‍ ‍ا ز ن‍ ‍د ه ‍ ب‍ ‍ه ‍ آن‍ ‍ی‍ ‍م ک‍ ‍ه ‍ آر ا م ‍ ن‍ ‍گ‍ ‍ی‍ ‍ر ی‍ ‍م
م‍ ‍و ج‍ ‍ی‍ ‍م ک‍ ‍ه آس‍ ‍و د گ‍ ‍یِ م‍ ‍ا ع‍ ‍د م م‍ ‍ا س‍ ‍ت
.
.
.

آخرین نظرات

پاییز یه فصل خاص

شنبه, ۲۳ شهریور ۱۴۰۴، ۱۲:۰۵ ق.ظ

اینجا هوا روی پاییزی شو داره کم کم نشون میده..دیشب که داشتیم پیاده روی میکردیم برگای نارنجی وسبز مایل به زرد زیر پاهام خش خش میکردن.

پاییز همیشه برای من فصل قشنگی بود.  چقدر دوست داشتم روی برگ‌های خشک قدم بزنم و خش‌خش صداشون رو بشنوم. اون صدا، برای گوش من، سمفونی دلنشینی بود.

من زاده ی پاییزم..عاشق هوای پاییزی ام...عاشق سرما و باد وبارونی ام که باهاش میاد..

بچه که بودم همیشه اولین باد (نسیم نمیشه بهش گفت چون سرما داره:) اولین باد پاییزی که تو کوچه میخورد تو صورتم فوری میرفتم توخونه و مامانمو مجبور میکردم بقچه لباس پاییزیامونو دربیاره که شش ماه دلتنگشون بودم.‌

ولی یه چند سالی میشه که یه حس وحال ناشناخته مهمون دلم شده...هربرگی که از درخت میوفته ، روحم زخمی تازه برمیداره..وقتی باد خنک پاییز به صورتم می‌خوره، یه جور حس غم و دلتنگی عجیبی قلبم رو پر می‌کنه. انگار یه پرده خاکستری روی همه رنگ‌های قشنگ پاییز کشیده میشه و من رو می‌بره تو فکر.

یه بار که این حالم شدت گرفت و احساس کردم عمرم به آخر رسیده و روزهای آخره که دارم سپری میکنم..هرروز با خدا حرف میزدم و التماسش میکردم من رو به بچه هام ببخشه ..هرروز درخفا گریه میکردم ...

من تصوری از بیماری پنیک نداشتم..واقعا حس میکردم که به من الهام شده که همین روزها قراره بمیرم..تپش قلب...استرس، اضطراب ، ضعف جسمانی...

دیگه تنهایی نتونستم تحمل کنم و این موضوع رو باهمسرم درجریان گذاشتم..البته تو خیال خودم میخواستم وصیت کنم براش ..میخواستم مطمئن بشم که اگه یه روز من نباشم ، پدر خوبی میمونه برای بچه ها.

کلی نصیحتم کرد وگفت که اینا همش خیاله و...

برام وقت دکتر(مشاور) گرفت،..

دکتر گفت خیلی جزئی دچار پنیک شدی وچندتاراه حل پیشنهاد داد تا کم کم برگردم به تنظیمات کارخانه...یه قرص هم نوشت که مصرف کنم...

راستش از تشخیصش و تجویز دارو خیلی ترسیدم اولش...همسرم نذاشت حتی یه قرص مصرف کنم...بیشتراز من نگران بود ومیترسید عادت کنم به قرص

هرروز نصیحتم میکرد و هرروز میبردم بیرون...

چه شبهایی که از شدت تنگی نفس از خواب میپریدم و باچه استرسی منو میرسوند اورژانس...

‌‌‌

از اون روز تا الان خیلی خودمو کنترل کردم  ..درسته این حال ،هرسال میاد سراغم ولی اجازه ندادم مزاحم افکارم بشه...خداروشکر میکنم که به این باور رسیدم که اون حال یک بیماریه و واقعی نیست..

ازوقتی اینو فهمیدم ، راحتتر تونستم باهاش کنار بیام.

امیدوارم هیچ وقت ، هیچ کسی تجربه اش نکنه...

پاییز با همه دلتنگی‌هاش، هنوز هم برام یه فصل خاصه...

۰۴/۰۶/۲۳
سائل الزَّهرا♡

نظرات  (۲)

۲۴ شهریور ۰۴ ، ۲۲:۰۳ سایه های بیداری

بر خلاف معمول همیشه 

که معمولا طولانی می نویسم ،

اینبار خیلی کوتاه 

و یک جمله می نویسم : 

مرد نازنینی هست ، سعی کن بیش از اینها قدردانش باشی . 

همسر محترمتان را میگویم . 

 

این کد امنیتی کوفتی را هم بردار .

رو اعصابه . 

پاسخ:
بله حتما، ان شالله که قدردان هستم



اعصاب ندارینا
حذف شد:/
۲۵ شهریور ۰۴ ، ۰۱:۳۱ سایه های بیداری

آره والاع .

سپاسگزارم .

پاسخ:
خواهش میکنم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">