قافله ی عشـــــق
کــــربلا....
اسمش که میآید، دلـــم پر میکشد.
نه به سوی گنبد و بارگاه، که به سوی یک حسرت عمیق.
حسرت قدم نگذاشتن در آن خـــاک،
حسرت ندیدن آن شکوه،
حسرت نشنیدن آن نواها...
سالهاست که کـــربلا برایم یک رویاست.
رویایی که هر بار دست دراز میکنم تا لمسش کنم، دورتر و دورتر میشود.
هر بار که کاروانها راهی میشوند، دلم میشکند.
دل، بیقرار است و چشم، بارانی ...
جاماندهام از قافلهی عشقی که هر سال، دلها را به سوی خود میخواند.
قصهی کـــربلا را شنیدهام، قصهی دلدادگی و ایثار را. اما افسوس، هنوز پایم به آن سرزمین نرسیده است.
میدانم... میدانم که شاید هرگز قسمت نشود. شاید تقدیر من این است که از دور، نظارهگر باشم. اما این حســـرت، همیشه با من خواهد بود....
کـــربلا برای من، فراتر از یک مکان است. یک آرمان است، یک عشق است، یک امید است. امیدی که شاید روزی، این حســـرت به پایان برسد و من هم بتوانم در آن وادی مقدس، قدم بگذارم.
تا آن روز، دلتنگ کـــربلا خواهم ماند...
امسال هم، گویی تقدیر بر این است که حسرت به دل بمانم. دلم، آن شوری که پیش از سفر در آن برپا میشد را ندارد. میدانم که اگر بنا بود کــربلایی شوم، این دل بیقرارم، زودتر از هر چیز، مرا باخبر میکرد.
درست مثل سال ۹۴ ، امســال هم باید کوله ی سفری را ببندم که مســافر آن من نیستم...
کار هرسال من این است...⬇⬇⬇
https://atrekhak.blog.ir/post/karbalaye-man-gerehash-va-nemishavad
سلام عزیزم
شما تا حالا کربلا نرفتی؟