๑°•عطـــــرخـــــاکــــ •°๑

ســــــٱئڵ ګـۇې تۅٱم یٲزۿـــــــړٲ

๑°•عطـــــرخـــــاکــــ •°๑

ســــــٱئڵ ګـۇې تۅٱم یٲزۿـــــــړٲ

๑°•عطـــــرخـــــاکــــ •°๑

*
*
م‍ ‍ا ز ن‍ ‍د ه ‍ ب‍ ‍ه ‍ آن‍ ‍ی‍ ‍م ک‍ ‍ه ‍ آر ا م ‍ ن‍ ‍گ‍ ‍ی‍ ‍ر ی‍ ‍م
م‍ ‍و ج‍ ‍ی‍ ‍م ک‍ ‍ه آس‍ ‍و د گ‍ ‍یِ م‍ ‍ا ع‍ ‍د م م‍ ‍ا س‍ ‍ت
.
.
.

آخرین نظرات

  • ۲۶ مرداد ۰۴، ۰۰:۱۴ - سایه های بیداری چشم .

۸ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است


صبح که از خواب بیدار شدم حس خیلی خوبی داشتم ، نمیدونم چرا

حس سبکی...

همونجا یه لحظه رفتم تو فکر...

من خواب دیدم؟؟؟ آره من خواب دیدم!!

یه جای خیلی خوبی بودم 

من رفته بودم کربلا ،ولی انگار که روحم بود ، نه جسمم!!

مثل تجربه گران در (زندگی پس از زندگی) روحم بالای بین الحرمین بود ،نکنه واقعا روحم رفته بود؟ طی طریق کرده بودم؟

ولی چرا واضح یادم نمیاد؟ فقط یادمه اونجا بودم

وجمعیتی که سینه میزدند و مست عشق بودند...

سائل الزَّهرا♡
۲۵ مرداد ۰۴ ، ۱۶:۰۶ ۹ نظر

بازم اربعین.. و من هنوز اینجام، پشت این دیوارِ حسرت.. نمی‌دونم چطور بگم، ولی قلبم داره از جا کنده می‌شه. این همه سال گذشت، من هر بار گفتم سال دیگه حتما میطلبه..

نمیدونم اون چیه که مانع اومدنم شده!...فکرش داره داغونم میکنه ومن به هیچ نتیجه ای نرسیدم...

تقصیر منم هست، کم گذاشتم ...بخدا که کم گذاشتم...من مدیون دلمم...میدونید! من عادت ندارم‌چیزی رو به زور بگیرم.یا بدون دعوت تاحالا جایی نرفتم ،میگم شاید طرف راضی نباشه اصلا! چرا مجبور کنم طرفو...؟؟؟

میگم نکنه باید مثل حضرت یعقوب اسماعیلمو قربانی کنم؟ یعنی باید چیکار کنم؟؟

میگم که خودمونیم، اگه امسال خدایی نکرده آخرین اربعینمون باشه من جواب دلمو چی بدم؟

وضعیت منطقه که اصلا مشخص نیست !ماکه ازفردای خودمون خبر نداریم...مثل دوران کرونا زبانم لال، اگه‌راه کربلا بسته بشه چی؟

اگه اینطور باشه، من چطوری این رو به دلم حالی کنم؟ 

من اصلا دنبال ثوابش نیستم...میخوام فقط دلم آروم بشه..

بقول مداح ( حیفه آدم بمیره تو حسرت کربلا...)

قربونت برم‌آقا،خبر داری سنم داره میره بالا؟ 

اصلا خبر داری منم هستم؟؟؟؟؟ میبینی منو؟؟

دوران مدرسه تو‌کلاس بعضی معلما با بعضی بچه ها خیلی صمیمی بودن، همش بااونا حرف میزدن و هرچی می شد به اونامیگفتن وحتی شوخی میکردن باهاشون...من اینقدر خجالتی بودم درعین حال بچه زرنگ کلاس، ولی هیچ وقت نتونستم یکاری کنم که بامنم همونطور رفتار کنن  نشد به چشمشون بیام، حتی با نمره های بالا.....حالا که نمره هام پایینه !!چرا هرکاری میکنم  به چشمت نمیام؟؟؟ 

.

.

.پ‌ن: ببخشید که متن آشفته ست!هذیون میگم ...منو تا اربعین تحمل کنید.

خوب میشم

سائل الزَّهرا♡
۱۷ مرداد ۰۴ ، ۰۲:۳۹ ۶ نظر

می‌گفت: تو عراق بپرسی داروخونه کجاست؟

می‌برنت حرم حضرت عباس 

ای جان دلم♡

میدونم که برحقیم و حق همیشه پیروز است  ولی آقا جانم این روزها هوای مارو داشته باش..

دیشب که رفتیم بیرون کمی حال وهوا عوض کنیم ، شهر رنگ وبوی محرم به خودش گرفته بود. علم ها برپاشده بود.. خیلی حس آرامش میداد.منم که دلم نازک ، زود میلرزه ،اشکم دراومد.

:'(

خدا به خانوادم رحم کرد که من پسر نشدم

چون یه شوری توسرم بود وهست که نمیتونستم جلوشو بگیرم ،حتما خون به جیگر مامانم میکردم :)  دورازجونش♡

مثل پسربچه های زمان جنگ تحمیلی ،منم حتما زورکی میرفتم سوریه مدافع حرم بشم البته اون موقع تقریبا۲۰ سالم بود. ( خیلی ارادت خاصی دارم به این فضاها :)

از بچگی عاشق فیلمای دفاع مقدس بودم.

حیف شدم واقعا =)

سائل الزَّهرا♡
۰۱ تیر ۰۴ ، ۱۰:۴۲ ۸ نظر

همیشه یه نوستالژی شیرینی توی دلمون داریم برای گذشته. من که کافیه یه نشانه ریزی ببینم خیالم پر میکشه  میره تو کوچه ای که بیست سال پیش دختروپسر باهم توش وسطی و‌هفت سنگ و...بازی میکردیم.هنوزم صدای خنده هامونو میشنوم.چقدر دلتنگ اونروزا شدم.

اما واقعا گذشته اونقدرهاهم بی نقص بود؟

اینکه واقعا خوش بودیم؟ ارزش داره هر از چندگاهی مثل افسرده ها فکرت بره تو اون کوچه؟

راستشو بخوایین اصلا هم خوب نبودا...یادم که میوفته افسردگی میگیرم:)

قرار بود متن احساسی و جدی باشه🤭 

شبا که از ترس نمیتونستم بخوابم.یه زیر زمین داشتیم که همش تو خواب اونجا گیر میوفتادمو کمک میخواستم.

یه پنجره بزرگ داشتیم که وقتی باد میوزید همش صدا میداد و منم چشممو ازش برنمیداشتم تا اگه کسی بود حتما ببینمش🙃

یه پنجره طور هم بالای سقف همه خونه ها بود که همش میترسیدم یکی ازاونجا بیاد پایین:))

فیلمها وکارتون های ترسناکشو که دیگه نگم، الانم بخوام نگاه کنم یه هفته حالم نمیاد سرجاش.

حیاط بزرگ و پراز درخت و زل زدن به درخت و...سرویس گوشه حیاط که باید اسنپ میگرفتی میرفتی.

حالاهمینارو با زمان الان مقایسه کنید.

خیلیه ها ،گفتم زیاد میشه و از حوصله خارج 😊 خودتون در جریان هستین که چه نسل مظلمومی هستیم ماا

درمورد دردسرها و اذیتهای کلی هم اگه بخوام بگم

پنکه ،نفت برای بخاری ،نوارکاست وخودکار کنارش  وکارت تلفن و کلی وسایل دیگه که الان گوشی جای همشونو گرفته.

افکارم از گذشته کلا بهم ریخت

انگار ما یه جور آلزایمرِ انتخابی گرفتیم! یعنی فقط اون تیکه های خوبِ گذشته رو یادمون میمونه، تیکه های بدشو کلاً فراموش میکنیم!

حالا این وضعیت من بود ،شاید شماها اینطوری نبودین:))

باید کاری کنیم که هم از گذشته درس بگیریم و هم از امروز لذت ببریم.

گذشته زیاد هم خوش خوشان نبود الکی وقتتو برای حسرتش هدرنده.

سائل الزَّهرا♡
۰۵ خرداد ۰۴ ، ۰۹:۳۵ ۶ نظر

یک سال گذشت ونبودنت رو بیشتر وبیشتر به رخمان کشید...

.

تو مهمونی بودم ،گوشیم زنگ خورد وهمسرم پشت خط بود

با استرس ازم خواست بزنم شبکه خبر

گفت من دسترسی ندارم به رسانه

ببین خبر سقوط بالگرد رئیسی درسته؟

شبکه خبر شبکه چند بود؟!

دختر صاحب مهمونی کنترل رو گرفت وکمکم کرد 

زیر نویس رو دیدم سعی کردم جلوی بغضمو بگیرم، آخه تا تهش رفتم...

.

و اون دونفری که جلوی من ازخوشحالی رقصیدن ...

.

.

.

دلم برای رئیسی سوخت...

آره آقاجان ،دورتون بگردم دل ماهم برای رئیسی سوخت...

سید عزیز حلالمون کن

سائل الزَّهرا♡
۳۰ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۰:۵۸ ۴ نظر

درست هفته پیش همین موقع درتکاپو بودم

استرس زیادی داشتم جوری که روزی سه ساعت بیشتر نمیخوابیدم...

شده احساس کنید که روحتون خسته شده نه جسمتون؟ من همین حس رو داشتم...

سائل الزَّهرا♡
۰۶ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۲:۰۰ ۴ نظر

اول از هر چیزی روز دختر رو خدمت همه گــل دختـــــرای عزیز وخواهرای مهربونم (باتاخیر)

وهمچنین دهه کرامت رو خدمت همه سروران گــــرامی تبریک میگم

🌸🌸🌸🌸🌸

دیروز خبر دادن تو فلان پارک ،فلان پایگاه برنامه داره!، ما هم خوشحال از اینکه برنامه ای خاطره انگیز خواهد بود برای همه کوچولوها تا این روز عزیز رو به یادشون بسپارن!اما چه برنامه ای!

یک ساعت منتظر شدیم تا برنامه شروع بشه!خانم کوچوهای مجلس هم نشسته بودند وآماده برای شروع جشن!

چه جشنی:)

سائل الزَّهرا♡
۰۴ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۲۰ ۱۷ نظر

سال گذشته همین روزا...

همسرم قرار بود بره کربلا...یه سری اتفاقات پیش اومده باعث شد که به کل فراموش کنیم !  تا اینکه یه هفته به اربعین مونده بود ،تازه یادش افتاد که قرار بود کجابره!

تمام تلاشش رو کرد تا بتونه گذرنامه رو تمدید کنه. یک روز قبل از اربعین(پنجشنبه) خبر دادن که گذر نامه آماده ست...(البته هرروز پیگیرش بود..ولی هیچ خبری نبود)
دیگه همه چی اماده بود.ولی دیر شده بود! برای راهپیمایی اربعین دیر شده بود...گفت اشکالی نداره بازم امتحان میکنیم..
وقتی رفت تا پرس وجو کنه..گفتند که به دلیل ازدحام جمعیت نمیشه دیگه، میگن جانیست،هزاران زائر در مرز مهران بلاتکلیفین،برای رفتن یا نرفتن..
آقا جـــــانم ؛ گفتند:جــــــــــــــــــــــــــــا نیـــــــــــــــست!

سائل الزَّهرا♡
۰۳ آذر ۹۴ ، ۱۱:۰۰