๑°•عطـــــرخـــــاکــــ •°๑

ســــــٱئڵ ګـۇې تۅٱم یٲزۿـــــــړٲ

๑°•عطـــــرخـــــاکــــ •°๑

ســــــٱئڵ ګـۇې تۅٱم یٲزۿـــــــړٲ

๑°•عطـــــرخـــــاکــــ •°๑

*
*
م‍ ‍ا ز ن‍ ‍د ه ‍ ب‍ ‍ه ‍ آن‍ ‍ی‍ ‍م ک‍ ‍ه ‍ آر ا م ‍ ن‍ ‍گ‍ ‍ی‍ ‍ر ی‍ ‍م
م‍ ‍و ج‍ ‍ی‍ ‍م ک‍ ‍ه آس‍ ‍و د گ‍ ‍یِ م‍ ‍ا ع‍ ‍د م م‍ ‍ا س‍ ‍ت
.
.
.

بایگانی
آخرین نظرات

۱۴ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

۲۵آبان

بعد از گذشت سی‌و‌چند سال، اولین بار بود که نشستم و با دقت، تقویم رو نگاه کردم.  

دنبال روز تولدم بودم... دنبال یه بهانه برای نوشتن، شاید یه اتفاق خاص.  

اما میان روزهای تقویم، چشمم افتاد به جمله‌ای که شوکه شدم

“شهادت سرلشکر مهدی زین‌الدین.”  

ماتم برد...  

با خودم گفتم: یعنی چی؟ یعنی تولد من با روز شهادت شهید زین‌الدین یکیه؟  

چرا من تا حالا همچین چیزی رو ندیده بودم؟  

چرا این همه سال بی‌تفاوت رد شده بودم از کنارش؟  

من همیشه دنبال یه دوست شهید بودم،  

یکی که بشه باهاش درد دل کرد، ازش یاد گرفت، ازش نیرو گرفت.  

و حالا حس عجیبی دارم...  

نمی‌دونم نشونه‌ست یا یه اتفاق ساده، ولی برای من لذت‌بخش بود.  

انگار یه نوری از دلِ تقویم رد شد و رسید به دلم.  

حالا هر بار که تولدم بشه، دیگه فقط به شمع و عددِ سن فکر نمی‌کنم.  

به این‌که شاید دنیا ساکت‌تر از اونیه که فکر می‌کنیم،  

و بعضی از اتفاق‌ها فقط وقتی آماده‌ای می‌بینی‌شون.  

شاید این یادآوری، خودش یه هدیه‌ست 

از طرف یه شهید، به یه دل معمولی...  

که تازه فهمیده، تولدش می‌تونه معنا داشته باشه.

‌‌

پ.ن. برای تشکر ودلجویی از خودم که این مدت خیلی اذیتم کردم ‌ ! از پیجی چادر عربی و مخلفاتش رو سفارش دادم ،باشد که ببخشم خودم رو:)

سائل الزَّهرا♡
۱۶آبان

بین این همه تنش و خستگی ،دیدن این صحنه برای من  خوده خوده بهشت بود

درِ اتاق دخترم رو یه تقه زدم وباز کردم ،میخواستم  چیزی بگم بهش که چشمام بادیدن این صحنه اکلیلی شد واجازه نداد صدایی ازمن دربیاد..

قامت بسته بود و نماز می‌خواند…

نه به اجبار، نه از روی تکرار؛ انتخاب خودش بود

شوکه شدم! اصلا باورم نمیشد!!

اینکه خودش به انتخاب خودش الان جلوی چشمای ذوق زده من، ایستاده روبه قبله و داره با خدای خودش حرف میزنه.

از اینکه هنوز بندِ قلبِ من وصل به توئه خدا♡

از کی داره یواشکی نماز میخونه؟؟؟ چی شد که تصمیمش شد این؟

همون دختری که وقتی بچه بود به وقت نماز زیر دست وپای ما، بازی میکرد . مُهرِ ما رو برمیداشت. ..گاهی هم باما نماز میخوند . تا وزنش سبک بود همیشه از گردنمون آویزون بود...مُهر مارو برمیداشت و مخفی میکرد و برمیگشت زل میزد به چشمامون تا عکس العمل مارو ببینه و من به زور خودم رو کنترل میکردم که نخندم ونمازم به هم نریزد.

خدایا شکرت

میشه مواظبش باشی؟ میشه همینطوری بمونه تا آخر؟می‌شه این شکوفه‌ی ایمان رو تا آخر براش حفظ کنی؟

پ.ن: خواستم حال خوشم رو باشما شریک بشم

شماکه منو نمیشناسید. پس ریا نمیشه:)

سائل الزَّهرا♡
۱۴مهر

◇مابا خانواده همسرم تو یه ساختمونیم و مادرشوهرم هروقت دلش میگیره میاد خونه ما، مثلا هفته ای دوبار.

◇چندسالیه درگیر عوض کردن خونه ایم ولی به دلایلی هنوزموفق نشدیم. یکی از دلایلش رخصت ندادن پدرومادر همسرم هستن :)(جابجاییمونم اصلا ربطی به اونا نداره)

◇یکسالیه خیلی جدی ونرم ،زمینه سازی کردیم تا راحتتر کنار بیان بااین مسئله.چون از اول باهم بودیم عادت کردن به ما.

◇چندروز پیش که خونشون بودیم ، دختراشم بودن ، یهو برگشت وگفت که اگه شمابرین من دلم گرفت کجابرم؟ دخترا خندیدن :) منم گفتم هیچی ، یه زنگ میزنی به خودم برات اسنپ میگیرم میایی خونمون:))حالا فکر نکنید میادخونمون با پسرش اختلاط میکنه، نه! هم صحبتش منم و ازوقتی میاد تا بره میگیرمش به حرف تاسرگرم بشه، چون میدونم ازسر خوشی نیومده خونمون.(جدیدا زیاد حوصله ش سر میره)گاهی هم شکایت پدرشوهرمو میاره و من به زور جلوی خندمو نگه میدارم.(بخاطر بامزه بودن جنس دعواشون) 

◇قیمت خونه خیلی بالاست و مابراای اینکه بتونیم از اونجا بریم، همسرم یه ریسک بزرگی کرده که نتیجه کار،  حد وسط نداره.یا اینوری میشه یا اونوری

‌‌

◇امسال برام خیلی سخت گذشت...وقسمت سختترش هم فعلا پیش رومونه

گاهی باخودم میگم که کاش تحمل میکردیم وهمینجا میموندیم

برای منم خیلی سخته تغییر شرایطی که چندین ساله بهش عادت کردم..از روبرو شدن با شرایط ناشناخته ،واهمه دارم..

◇‌باخودم میگم اون چیزی که برای من ناشناخته وترسناکه ،برای خیلیا یه امر طبیعیه.و دارن باهاش زندگی میکنن..

اصلا  بنظرمن تغییر و اصلاح برای رشد ،یکی از ضروریات زندگیه.

تا زمانی که ما به تکرار همون عادتها ادامه بدیم ، نتیجه یا موقعیت جدیدی خلق نخواهد شد؛ وما در همون نقطه میمونیم.

‌‌

☆همیشه میگم : مثل رود باشین ، همیشه درحال حرکت و تغییر مسیر برای رسیدن به دریا.

مرداب بودن خوب نیست●

سائل الزَّهرا♡
۲۹مرداد
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
سائل الزَّهرا♡
۲۸مرداد
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
سائل الزَّهرا♡
۲۵مرداد
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
سائل الزَّهرا♡
۲۹تیر

امروز یه پاکت شیر از مغازه خریدم 

میخواستم کیک بپزم ،درش رو که باز کردم بوی ترشیدگیش اذیتم کرد!

خواستم برم وبه صاحب مغازه بگم که دوراز انسانیته شیر فاسد دست مردم میدی!

گفتم اول زنگ بزنم کسب تکلیف کنم ، نکنه کارم زشت باشه.

زنگ زدم همسرم گفتم قضیه اینه ، برم بگم به صاحب مغازه؟

گفت اگه بگم چیکار کن حرف گوش میدی؟

گفتم آره

گفت در شیر رو باز کن بریز بره:/ بیمزه:|

دراون حین چشمم به تاریخش افتاد!

تاریخش رو نگاه کردم چندروز وقت داشت!

یه لحظه یادم افتاد که برقا قطع شده بود...کاسب بیچاره چه گناهی کرده که اصلا خبر نداره وسایلاش خراب شدن.

.

بخدا این مردم حقشون این نیست

چرا باید مردم  تاوان بی‌تدبیری‌ها رو پس بدهند؟ چرا باید کاسبان زحمتکش، شاهد فاسد شدن اجناسشون باشن؟

این حق مردم نیست! مردمی که همیشه پشتیبان کشورشون بودند 

آقایان مسئول،فراموش نکنید که شما در قبال این مردم مسئول هستید

اصلا میدونید وقتی برقا میره ,چه چیزایی باهاش میره؟

سائل الزَّهرا♡
۲۱تیر

امسال محرم برام مثل هرسال نبود

حسی داشتم که گویی امام حسین (ع) منو به مجلس خودش راه نمیداد.اینو شب عاشورا فهمیدم که گره افتاده بود تو کارهام و هیچی نفهمیدم از اون شب...

یه تلنگری بود برام تابه خودم بیام

ته دلم یه بغض سنگینی نشسته... ولی نمیشکنه!

همونجا، جاخشک کرده وسنگینیشو به رخ دلم میکشه

تو دلم هزاربار داد زدم و گریه کردم وشکستم ، ولی جسمم ساکته وچشمم خشک شده و به یه نقطه خیره !

تو راه پاکی زدم به خاکی...

.

.

بگذریم :)

.

.

روز عاشورا، با صحنه‌ای مواجه شدم که ذهنمو درگیر کرد.

یه خانوم حدودا همسن و سال خودم، با موهایی بلند و اتوکشیده که تا کمر رها شده بود، مشغول پخش نذری بود. اما نذری‌اش!

هرچیزی به ذهنم خطور کرد الا این حرکت:)

کش موهایی که به تکه‌ای کاغذ کاهی بسته شده بود ،که روش آدرس مغازه و پیج کاریش رو تبلیغ میکرد.

شاید این صحنه برای شما آشنا باشه، اما برای من تازگی داشت

خدا خدا میکردم که این حرکت فراگیر نشه. 

تا اینکه امروز، در اینستاگرام ، با تصویری مشابه روبرو شدم.  خانومی با مانتویی که قدش اندکی پایین‌تر از زانو بود و پاچه‌هایی بالا زده، پاهایی عریان، مشغول پخش عطر بود. عطری که روی اون هم ، نشانی از صفحه و مغازه‌ ش خودنمایی می‌کرد.

شاید قبلنا هم بود تبلیغ

نمیدونم

زیاد مهم نیست:)

من ازاینکه این قشرهم امام حسینی ان خیلی خوشحالم.ولی بازم نمیتونم نظر خاصی بدم که آیا کارشون درسته یانه!

نمی‌شد حداقل در حین انجام این عمل ارزشمند، اندکی حرمت صاحب این روز رو نگه داشت؟

فقط یه سوال بود :)

شاید من اشتباه میکنم 

سائل الزَّهرا♡
۰۱تیر

می‌گفت: تو عراق بپرسی داروخونه کجاست؟

می‌برنت حرم حضرت عباس 

ای جان دلم♡

میدونم که برحقیم و حق همیشه پیروز است  ولی آقا جانم این روزها هوای مارو داشته باش..

دیشب که رفتیم بیرون کمی حال وهوا عوض کنیم ، شهر رنگ وبوی محرم به خودش گرفته بود. علم ها برپاشده بود.. خیلی حس آرامش میداد.منم که دلم نازک ، زود میلرزه ،اشکم دراومد.

:'(

خدا به خانوادم رحم کرد که من پسر نشدم

چون یه شوری توسرم بود وهست که نمیتونستم جلوشو بگیرم ،حتما خون به جیگر مامانم میکردم :)  دورازجونش♡

مثل پسربچه های زمان جنگ تحمیلی ،منم حتما زورکی میرفتم سوریه مدافع حرم بشم البته اون موقع تقریبا۲۰ سالم بود. ( خیلی ارادت خاصی دارم به این فضاها :)

از بچگی عاشق فیلمای دفاع مقدس بودم.

حیف شدم واقعا =)

سائل الزَّهرا♡
۰۵خرداد

همیشه یه نوستالژی شیرینی توی دلمون داریم برای گذشته. من که کافیه یه نشانه ریزی ببینم خیالم پر میکشه  میره تو کوچه ای که بیست سال پیش دختروپسر باهم توش وسطی و‌هفت سنگ و...بازی میکردیم.هنوزم صدای خنده هامونو میشنوم.چقدر دلتنگ اونروزا شدم.

اما واقعا گذشته اونقدرهاهم بی نقص بود؟

اینکه واقعا خوش بودیم؟ ارزش داره هر از چندگاهی مثل افسرده ها فکرت بره تو اون کوچه؟

راستشو بخوایین اصلا هم خوب نبودا...یادم که میوفته افسردگی میگیرم:)

قرار بود متن احساسی و جدی باشه🤭 

شبا که از ترس نمیتونستم بخوابم.یه زیر زمین داشتیم که همش تو خواب اونجا گیر میوفتادمو کمک میخواستم.

یه پنجره بزرگ داشتیم که وقتی باد میوزید همش صدا میداد و منم چشممو ازش برنمیداشتم تا اگه کسی بود حتما ببینمش🙃

یه پنجره طور هم بالای سقف همه خونه ها بود که همش میترسیدم یکی ازاونجا بیاد پایین:))

فیلمها وکارتون های ترسناکشو که دیگه نگم، الانم بخوام نگاه کنم یه هفته حالم نمیاد سرجاش.

حیاط بزرگ و پراز درخت و زل زدن به درخت و...سرویس گوشه حیاط که باید اسنپ میگرفتی میرفتی.

حالاهمینارو با زمان الان مقایسه کنید.

خیلیه ها ،گفتم زیاد میشه و از حوصله خارج 😊 خودتون در جریان هستین که چه نسل مظلمومی هستیم ماا

درمورد دردسرها و اذیتهای کلی هم اگه بخوام بگم

پنکه ،نفت برای بخاری ،نوارکاست وخودکار کنارش  وکارت تلفن و کلی وسایل دیگه که الان گوشی جای همشونو گرفته.

افکارم از گذشته کلا بهم ریخت

انگار ما یه جور آلزایمرِ انتخابی گرفتیم! یعنی فقط اون تیکه های خوبِ گذشته رو یادمون میمونه، تیکه های بدشو کلاً فراموش میکنیم!

حالا این وضعیت من بود ،شاید شماها اینطوری نبودین:))

باید کاری کنیم که هم از گذشته درس بگیریم و هم از امروز لذت ببریم.

گذشته زیاد هم خوش خوشان نبود الکی وقتتو برای حسرتش هدرنده.

سائل الزَّهرا♡
۳۰ارديبهشت

یک سال گذشت ونبودنت رو بیشتر وبیشتر به رخمان کشید...

.

تو مهمونی بودم ،گوشیم زنگ خورد وهمسرم پشت خط بود

با استرس ازم خواست بزنم شبکه خبر

گفت من دسترسی ندارم به رسانه

ببین خبر سقوط بالگرد رئیسی درسته؟

شبکه خبر شبکه چند بود؟!

دختر صاحب مهمونی کنترل رو گرفت وکمکم کرد 

زیر نویس رو دیدم سعی کردم جلوی بغضمو بگیرم، آخه تا تهش رفتم...

.

و اون دونفری که جلوی من ازخوشحالی رقصیدن ...

.

.

.

دلم برای رئیسی سوخت...

آره آقاجان ،دورتون بگردم دل ماهم برای رئیسی سوخت...

سید عزیز حلالمون کن

سائل الزَّهرا♡
۰۶ارديبهشت

درست هفته پیش همین موقع درتکاپو بودم

استرس زیادی داشتم جوری که روزی سه ساعت بیشتر نمیخوابیدم...

شده احساس کنید که روحتون خسته شده نه جسمتون؟ من همین حس رو داشتم...

سائل الزَّهرا♡
۰۴مرداد

اول از هر چیزی روز دختر رو خدمت همه گــل دختـــــرای عزیز وخواهرای مهربونم (باتاخیر)

وهمچنین دهه کرامت رو خدمت همه سروران گــــرامی تبریک میگم

🌸🌸🌸🌸🌸

دیروز خبر دادن تو فلان پارک ،فلان پایگاه برنامه داره!، ما هم خوشحال از اینکه برنامه ای خاطره انگیز خواهد بود برای همه کوچولوها تا این روز عزیز رو به یادشون بسپارن!اما چه برنامه ای!

یک ساعت منتظر شدیم تا برنامه شروع بشه!خانم کوچوهای مجلس هم نشسته بودند وآماده برای شروع جشن!

چه جشنی:)

سائل الزَّهرا♡
۰۳آذر

سال گذشته همین روزا...

همسرم قرار بود بره کربلا...یه سری اتفاقات پیش اومده باعث شد که به کل فراموش کنیم !  تا اینکه یه هفته به اربعین مونده بود ،تازه یادش افتاد که قرار بود کجابره!

تمام تلاشش رو کرد تا بتونه گذرنامه رو تمدید کنه. یک روز قبل از اربعین(پنجشنبه) خبر دادن که گذر نامه آماده ست...(البته هرروز پیگیرش بود..ولی هیچ خبری نبود)
دیگه همه چی اماده بود.ولی دیر شده بود! برای راهپیمایی اربعین دیر شده بود...گفت اشکالی نداره بازم امتحان میکنیم..
وقتی رفت تا پرس وجو کنه..گفتند که به دلیل ازدحام جمعیت نمیشه دیگه، میگن جانیست،هزاران زائر در مرز مهران بلاتکلیفین،برای رفتن یا نرفتن..
آقا جـــــانم ؛ گفتند:جــــــــــــــــــــــــــــا نیـــــــــــــــست!

سائل الزَّهرا♡