๑°•عطـــــرخـــــاکــــ •°๑

ســــــٱئڵ ګـۇې تۅٱم یٲزۿـــــــړٲ

๑°•عطـــــرخـــــاکــــ •°๑

ســــــٱئڵ ګـۇې تۅٱم یٲزۿـــــــړٲ

๑°•عطـــــرخـــــاکــــ •°๑

*
*
م‍ ‍ا ز ن‍ ‍د ه ‍ ب‍ ‍ه ‍ آن‍ ‍ی‍ ‍م ک‍ ‍ه ‍ آر ا م ‍ ن‍ ‍گ‍ ‍ی‍ ‍ر ی‍ ‍م
م‍ ‍و ج‍ ‍ی‍ ‍م ک‍ ‍ه آس‍ ‍و د گ‍ ‍یِ م‍ ‍ا ع‍ ‍د م م‍ ‍ا س‍ ‍ت
.
.
.

آخرین نظرات

۱۷ مطلب با موضوع «دل نوشتـــــ» ثبت شده است


اینجا هوا روی پاییزی شو داره کم کم نشون میده..دیشب که داشتیم پیاده روی میکردیم برگای نارنجی وسبز مایل به زرد زیر پاهام خش خش میکردن.

پاییز همیشه برای من فصل قشنگی بود.  چقدر دوست داشتم روی برگ‌های خشک قدم بزنم و خش‌خش صداشون رو بشنوم. اون صدا، برای گوش من، سمفونی دلنشینی بود.

من زاده ی پاییزم..عاشق هوای پاییزی ام...عاشق سرما و باد وبارونی ام که باهاش میاد..

بچه که بودم همیشه اولین باد (نسیم نمیشه بهش گفت چون سرما داره:) اولین باد پاییزی که تو کوچه میخورد تو صورتم فوری میرفتم توخونه و مامانمو مجبور میکردم بقچه لباس پاییزیامونو دربیاره که شش ماه دلتنگشون بودم.‌

ولی یه چند سالی میشه که یه حس وحال ناشناخته مهمون دلم شده...هربرگی که از درخت میوفته ، روحم زخمی تازه برمیداره..وقتی باد خنک پاییز به صورتم می‌خوره، یه جور حس غم و دلتنگی عجیبی قلبم رو پر می‌کنه. انگار یه پرده خاکستری روی همه رنگ‌های قشنگ پاییز کشیده میشه و من رو می‌بره تو فکر.

یه بار که این حالم شدت گرفت و احساس کردم عمرم به آخر رسیده و روزهای آخره که دارم سپری میکنم..هرروز با خدا حرف میزدم و التماسش میکردم من رو به بچه هام ببخشه ..هرروز درخفا گریه میکردم ...

من تصوری از بیماری پنیک نداشتم..واقعا حس میکردم که به من الهام شده که همین روزها قراره بمیرم..تپش قلب...استرس، اضطراب ، ضعف جسمانی...

دیگه تنهایی نتونستم تحمل کنم و این موضوع رو باهمسرم درجریان گذاشتم..البته تو خیال خودم میخواستم وصیت کنم براش ..میخواستم مطمئن بشم که اگه یه روز من نباشم ، پدر خوبی میمونه برای بچه ها.

کلی نصیحتم کرد وگفت که اینا همش خیاله و...

برام وقت دکتر(مشاور) گرفت،..

دکتر گفت خیلی جزئی دچار پنیک شدی وچندتاراه حل پیشنهاد داد تا کم کم برگردم به تنظیمات کارخانه...یه قرص هم نوشت که مصرف کنم...

راستش از تشخیصش و تجویز دارو خیلی ترسیدم اولش...همسرم نذاشت حتی یه قرص مصرف کنم...بیشتراز من نگران بود ومیترسید عادت کنم به قرص

هرروز نصیحتم میکرد و هرروز میبردم بیرون...

چه شبهایی که از شدت تنگی نفس از خواب میپریدم و باچه استرسی منو میرسوند اورژانس...

‌‌‌

از اون روز تا الان خیلی خودمو کنترل کردم  ..درسته این حال ،هرسال میاد سراغم ولی اجازه ندادم مزاحم افکارم بشه...خداروشکر میکنم که به این باور رسیدم که اون حال یک بیماریه و واقعی نیست..

ازوقتی اینو فهمیدم ، راحتتر تونستم باهاش کنار بیام.

امیدوارم هیچ وقت ، هیچ کسی تجربه اش نکنه...

پاییز با همه دلتنگی‌هاش، هنوز هم برام یه فصل خاصه...

سائل الزَّهرا♡
۲۳ شهریور ۰۴ ، ۰۰:۰۵ ۳ نظر

بازم اربعین.. و من هنوز اینجام، پشت این دیوارِ حسرت.. نمی‌دونم چطور بگم، ولی قلبم داره از جا کنده می‌شه. این همه سال گذشت، من هر بار گفتم سال دیگه حتما میطلبه..

نمیدونم اون چیه که مانع اومدنم شده!...فکرش داره داغونم میکنه ومن به هیچ نتیجه ای نرسیدم...

تقصیر منم هست، کم گذاشتم ...بخدا که کم گذاشتم...من مدیون دلمم...میدونید! من عادت ندارم‌چیزی رو به زور بگیرم.یا بدون دعوت تاحالا جایی نرفتم ،میگم شاید طرف راضی نباشه اصلا! چرا مجبور کنم طرفو...؟؟؟

میگم نکنه باید مثل حضرت یعقوب اسماعیلمو قربانی کنم؟ یعنی باید چیکار کنم؟؟

میگم که خودمونیم، اگه امسال خدایی نکرده آخرین اربعینمون باشه من جواب دلمو چی بدم؟

وضعیت منطقه که اصلا مشخص نیست !ماکه ازفردای خودمون خبر نداریم...مثل دوران کرونا زبانم لال، اگه‌راه کربلا بسته بشه چی؟

اگه اینطور باشه، من چطوری این رو به دلم حالی کنم؟ 

من اصلا دنبال ثوابش نیستم...میخوام فقط دلم آروم بشه..

بقول مداح ( حیفه آدم بمیره تو حسرت کربلا...)

قربونت برم‌آقا،خبر داری سنم داره میره بالا؟ 

اصلا خبر داری منم هستم؟؟؟؟؟ میبینی منو؟؟

دوران مدرسه تو‌کلاس بعضی معلما با بعضی بچه ها خیلی صمیمی بودن، همش بااونا حرف میزدن و هرچی می شد به اونامیگفتن وحتی شوخی میکردن باهاشون...من اینقدر خجالتی بودم درعین حال بچه زرنگ کلاس، ولی هیچ وقت نتونستم یکاری کنم که بامنم همونطور رفتار کنن  نشد به چشمشون بیام، حتی با نمره های بالا.....حالا که نمره هام پایینه !!چرا هرکاری میکنم  به چشمت نمیام؟؟؟ 

.

.

.پ‌ن: ببخشید که متن آشفته ست!هذیون میگم ...منو تا اربعین تحمل کنید.

خوب میشم

سائل الزَّهرا♡
۱۷ مرداد ۰۴ ، ۰۲:۳۹ ۸ نظر

کــــربلا....

اسمش که می‌آید، دلـــم پر می‌کشد.

نه به سوی گنبد و بارگاه، که به سوی یک حسرت عمیق.

حسرت قدم نگذاشتن در آن خـــاک،

حسرت ندیدن آن شکوه،

حسرت نشنیدن آن نواها...

سال‌هاست که کـــربلا برایم یک رویاست.

رویایی که هر بار دست دراز می‌کنم تا لمسش کنم، دورتر و دورتر می‌شود.

هر بار که کاروان‌ها راهی می‌شوند، دلم می‌شکند.

دل، بی‌قرار است و چشم، بارانی ...

جامانده‌ام از قافله‌ی عشقی که هر سال، دل‌ها را به سوی خود می‌خواند.

قصه‌ی کـــربلا را شنیده‌ام، قصه‌ی دلدادگی و ایثار را. اما افسوس، هنوز پایم به آن سرزمین نرسیده است.

می‌دانم... می‌دانم که شاید هرگز قسمت نشود. شاید تقدیر من این است که از دور، نظاره‌گر باشم. اما این حســـرت، همیشه با من خواهد بود....

کـــربلا برای من، فراتر از یک مکان است. یک آرمان است، یک عشق است، یک امید است. امیدی که شاید روزی، این حســـرت به پایان برسد و من هم بتوانم در آن وادی مقدس، قدم بگذارم.

تا آن روز، دلتنگ کـــربلا خواهم ماند...

امسال هم، گویی تقدیر بر این است که حسرت به دل بمانم. دلم، آن شوری که پیش از سفر در آن برپا می‌شد را ندارد. می‌دانم که اگر بنا بود کــربلایی شوم، این دل بی‌قرارم، زودتر از هر چیز، مرا باخبر می‌کرد.

درست مثل سال ۹۴ ، امســال هم باید کوله ی سفری را ببندم که مســافر آن من نیستم...

کار هرسال من این است...⬇⬇⬇

https://atrekhak.blog.ir/post/karbalaye-man-gerehash-va-nemishavad  

سائل الزَّهرا♡
۰۶ مرداد ۰۴ ، ۱۵:۲۰ ۶ نظر

برای مدتی میخوام فاصله بگیرم از نوشتن

ولی عرضی داشتم خدمت همسنگرانم

وعزیزانی که بصورت ناشناس از نوع انقلابی(شایدهم ازاونایی بودن  که چهره انقلابیارو میخوان خراب کنن) که امیدوارم شناس نباشند وناشناس بمونند.

فکر میکنید که خیلی هنر کردید و کار بزرگی کردید که راحت فحش دادید، تهمت زدید و منو تفرقه‌افکن خواندید؟

چیز خلاف واقعی تو نوشته هام بود که خودم متوجه اش نشدم؟

هرچی هست اتفاق افتاده !

بعضی ها دوست ندارن واقعیت های جامعه رو درک کنن.

بنده خودم یک عمر دربین جماعتی زندگی میکنم که دائم درحال دفاع از جمهوری اسلامی ایرانم هستم وهمیشه سنگش رو به سینه زدم.

خودتحقیر نیستم و تا الان نگذاشتم احدی  دستاوردهای کشورم رو به سخره بگیره وکوچک جلوه بده.همیشه به کوچکترین پیشرفتی افتخار کردم و به خودم بالیدم که ایرانی هستم.

من گذشتم ازتون  وبخشیدمتون . هرچند اون انرژی‌های منفی که روانه کردید، تا مدت‌ها روح و قلبم رو زخمی کرد(ایمانم زیاد قوی نیست ولی تا حدی به خودم اطمینان دارم که ذره ای در راه وهدفم تغییری ایجاد نکنه)

خطابم به شما انقلابیون با غیرته:

خواهش می‌کنم یه کم با انصاف‌تر باشید. اخلاق، اولین و مهم‌ترین چیزیه که باید سرلوحه کارمون باشه. ما همه با هم تو یه سنگر، تو یه خانواده و زیر یه پرچم داریم خدمت می‌کنیم. به هم رحم کنیم و هوای همو داشته باشیم.

شاید یکی از روی احساساتش متنی رو انتشارداده که خودش هم متوجه نیست که کارش اشتباه بود یا درست. وظیفه شما روشنگری با احترام هست نه تندی و بی احترامی.

همه که مثل شما ایمانشون قوی نیست.

اگر تندی های شما ذره ای در راهشون خلل ایجاد کنه ،شما مسئولید.

یاحق

درپناه خدا

سائل الزَّهرا♡
۰۵ تیر ۰۴ ، ۲۳:۲۱ ۷ نظر

رئیس جمهور : 

 تهران آماده گفتگو و دفاع از حقوق مردم ایران در میز مذاکره است.


بیانیه مشترک المان، فرانسه و انگلیس:

اکنون وقت دیپلماسی است، ایران فوراً پای میز مذاکره بیایید

غم به دلتون راه ندید این تنها پیشنهادی هست که هیچ وقت از طرف ایران رد نخواهد شد.


مردم ناراحتند!

مردم  از اینکه به این راحتی جلوی آمریکا سر خم میکنند ناراحتند

از اینکه همه راه حل ها منتهی به آمریکا میشه ناراحتند و این تجربه نشون داده که هر بار ما به آمریکا اعتماد کردیم ضربه خوردیم

مردم از این ناراحتند که چرا یکی از مسئولان اسرائیلی حذف نشد

چرا اینقدر نفوذ در کشور بوده که هر مقدار ریز پرنده خواستن وارد کردن 

هر مقدار مواد منفجره تونستن وارد کردن

البته چرایی این قضیه کاملا مشخصه 

وقتی وزیر اطلاعات یک کشور یک نقاش باشه همین میشه 

وقتی واتساپ درست در چند وقت قبل تر از جنگ رفع فیلتر شد و ما به وسیله همین نرم افزار ، خیلی از فرماندهانمون حذف شدن ، باید میفهمیدیم که نفوذ در چه سطحی است.

حالا درک میکنید چرا حسن روحانی شخصی رو گذاشت برای وزارت اطلاعات که هیچی حالیش نبود؟!

والله قسم روزی میفهمید که حسن روحانی چه حد از نفوذ رو در کشور ایجاد کرد برای دشمن

اینکه چرا باهاش هیچکاری نمیکنند رو هم نمیدونم 

چون سوال خود بنده هم هست

وقتی اطلاعات دانشمندان هسته ای ما رو به قدری داشتند که حتی میدونستن کدوم طبقه داره زندگی میکنه و اتاق خوابش کدومه 

وقتی اطلاعات فرماندهان نظامی ما رو اینقدر دارن که دقیقاً همونجا رو هدف میگیرند 

نشون از نفوذ در سطح بالا داره

شخص رو تو خونه اش نتونستن بزنن ، سریعا جابجاش کردن بردنش سمت آستانه اشرفیه ، اونجا پیداش کردن زدن

قرار بود این همه مواد منفجره در کشور منفجر بشه 

قرار بود کشور در زمان آشوبها درگیر این پهپادها و انفجارات بشه 

فقط میتونم بگم این جنگ از الطاف خفیه الهی بود 

و الا با این حد از نفوذ مردم رو سلاخی میکردن..

(میدونم شاید تند رفتم ، ولی اگه ننویسم خفه میشم

ازدیروز اصلا حالم خوب نیست...)

فردا حتما پاکش میکنم ، شایدهم زودتر...

بعدا نوشت

دیگه پاکش نمیکنم :)

سائل الزَّهرا♡
۰۵ تیر ۰۴ ، ۰۷:۱۹ ۶ نظر

می‌گفت: تو عراق بپرسی داروخونه کجاست؟

می‌برنت حرم حضرت عباس 

ای جان دلم♡

میدونم که برحقیم و حق همیشه پیروز است  ولی آقا جانم این روزها هوای مارو داشته باش..

دیشب که رفتیم بیرون کمی حال وهوا عوض کنیم ، شهر رنگ وبوی محرم به خودش گرفته بود. علم ها برپاشده بود.. خیلی حس آرامش میداد.منم که دلم نازک ، زود میلرزه ،اشکم دراومد.

:'(

خدا به خانوادم رحم کرد که من پسر نشدم

چون یه شوری توسرم بود وهست که نمیتونستم جلوشو بگیرم ،حتما خون به جیگر مامانم میکردم :)  دورازجونش♡

مثل پسربچه های زمان جنگ تحمیلی ،منم حتما زورکی میرفتم سوریه مدافع حرم بشم البته اون موقع تقریبا۲۰ سالم بود. ( خیلی ارادت خاصی دارم به این فضاها :)

از بچگی عاشق فیلمای دفاع مقدس بودم.

حیف شدم واقعا =)

سائل الزَّهرا♡
۰۱ تیر ۰۴ ، ۱۰:۴۲ ۸ نظر

بعضی روزها هستن که همینطوری در بی خبری میگذرن. نه اتفاقی افتاده، نه کسی اومده، نه چیزی تغییر کرده.

اما یه شاخه گل، یک برش کیک خامه‌ای، یا پیامی از دوستی قدیمی می‌تونه همه‌چیز رو عوض کنه

شادی، همیشه لحظه‌ی عظیم رسیدن نیست.

گاهی، یک لبخند بی‌دلیل است در میانه‌ی یک روزِ پر از خستگی.

گاهی، تماشای پرواز پرنده‌ای‌ست از پشت پنجره.

یا آهنگی که سال‌ها پیش دوستش داشتی و بعد از مدت‌ها ناگهان پخش می‌شه.

ما منتظریم؛ برای روزهای بهتر، برای خبرهای خوش، برای عشق‌های بی‌نقص، موفقیت‌های چشم‌گیر...

اما زندگی، بیشتر وقت‌ها از همین گوشه‌های کوچیک می‌گذره

از قهوه‌ یا چایی که دم کردی

از شعری که بی‌هوا خوندی،

از دسته‌گلی که بی‌مناسبت خریدی.

شادی‌های کوچیک رو جدی بگیر.

قرار نیست همیشه حالِ دنیا خوب باشه

اگر بتونی با چیزهای ساده دلت رو خوش کنی، یعنی هنوز بلدی زندگی کنی.

برای زیستن، لازم نیست اتفاق بزرگی بیفته؛

کافیه هر چیز کوچکی رو ببینی...

سائل الزَّهرا♡
۰۲ خرداد ۰۴ ، ۱۸:۲۲ ۳ نظر

یک سال گذشت ونبودنت رو بیشتر وبیشتر به رخمان کشید...

.

تو مهمونی بودم ،گوشیم زنگ خورد وهمسرم پشت خط بود

با استرس ازم خواست بزنم شبکه خبر

گفت من دسترسی ندارم به رسانه

ببین خبر سقوط بالگرد رئیسی درسته؟

شبکه خبر شبکه چند بود؟!

دختر صاحب مهمونی کنترل رو گرفت وکمکم کرد 

زیر نویس رو دیدم سعی کردم جلوی بغضمو بگیرم، آخه تا تهش رفتم...

.

و اون دونفری که جلوی من ازخوشحالی رقصیدن ...

.

.

.

دلم برای رئیسی سوخت...

آره آقاجان ،دورتون بگردم دل ماهم برای رئیسی سوخت...

سید عزیز حلالمون کن

سائل الزَّهرا♡
۳۰ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۰:۵۸ ۴ نظر
بین جماعتی زندگی میکنم که مدام درحال قضاوت کردن ، مسخره کردن هستن و حتی گاهی باید به جای انقلاب و رهبر هم جوابگو باشم.
چندسال پیش اگه بود خیلی جدی بحث میکردم ، ولی الان واقعا دیگه حوصله برام نمونده.وقتی قرار نیست چیزی تغییر کنه در رفتارشون چرا باید خودمو بانی غیبت یک عده کنم؟
سائل الزَّهرا♡
۲۲ فروردين ۰۴ ، ۱۱:۴۳ ۴ نظر

نمیدونم من اینطوری شدم یا یه امر طبیعیه!

تا میاییم یکم بخندیم و شاد باشیم از ته دل،

یهو ته دلت خالی میشه و دلشوره میاد سراغت.

 

 

قدیمیا میگفتن غم وشادی همسایه هم اند

یا موقع خندیدن بلند .میگفتن آروم بخند غم بیدار نشه

احساس میکنم اگه یه جایی بهت خوش بگذره ، چند ساعت دیگه  فراموشت میدن

سائل الزَّهرا♡
۱۶ فروردين ۰۴ ، ۰۲:۴۵ ۴ نظر
خیلی بده به یه نقطه ای برسی که حسرت گذشته و جوونیتو بخوری!

بعضی وقتا کلمه ها از رسوندن مفهوم واحساست عاجز میشن!

نمیدونم چه حسیه که افتاده به جونم وهی سرزنشم میکنه که چرا تلاشتو نکردی؟

این بود هدفی که میخواستی؟

شدی یه انسانه.....(حالا گناه دارم زیاد سرزنشم نکنم:)

خب حالا چی میشد باعقل سی سالگی درسن ۱۵ سالگی زندگی میکردیم؟

بعضی روزها این فکر خیلی از وقتمو میگیره ،به خودم میام و متوجه میشم که خیلی وقته رفتم تو‌ فکر گذشته وحسرت از دست دادنش،خیلی دوست دارم باهمین سن برگردم و از ۱۵ سالگی دوباره شروع کنم!

رفیق عزیز! بیدار شو !

داره زمان میگذره مثل برق و باد!

یه روز میرسه تکیه میدیم به عصا و‌میریم به گذشته ها وکاش سوغات سفر به گذشته لبخند روی لبت باشه.

 

راستی!به رسم ادب سلام 😊 

دلم خیلی براتون تنگ شده بود..

من بهترین روزهای عمرمو اینجا گذروندم وهرگز فراموشش نمیکنم.

التماس دعا🙏🏻

 

سائل الزَّهرا♡
۰۹ بهمن ۰۳ ، ۰۰:۰۰ ۱۰ نظر

.رهبرم سلام

نمازت قبول...

چه کردند بادلت که اینگونه اشک هایت میریزد

چه کردند که مابین نمازت مکث میکنی و بغض هایت را میخوری

چه کردند با مولایمان که اینگونه بالای سر علمدارش اشک میریزد

سائل الزَّهرا♡
۱۶ دی ۹۸ ، ۱۲:۱۷

چــقــدر نـبـــودنـت تــلــخ اســت😔😔😔

چـــرا هــیـــچ روضــه ای آرامـمـان نـمـیـــکــنـد؟!

کـمــی بـــیـــشـــتــر از یــکـ داغ!

چگونه باورکنـــم که دیـگر نیستی

دلمان برایــت تـــنـــگ مـــیشود😔

همیشه در دلمان زنده ای ســـردار دلــهـــا❤

سائل الزَّهرا♡
۱۶ دی ۹۸ ، ۰۳:۵۰

چه حس خوبیست وقتی دفتر خاطراتت را ورق بزنی و خاطره هایت را مرور کنی

با خاطرات شیرین لبخند برلبت مینشیند و با خاطرات تلخ اخم میکنی

ولی هردوی اینها طعم شیرینی میدهند

وقتی صفحات وب رو مثل دفتر ورق میزدم،با هرپستی که برخورد میکردم یک یادش بخیری در ذهنم میگذشت...

چه روزها وساعت هایی پشت سیستم مینشستم و مطالبم را تایپ میکردم..چه ساعتهایی را به خاطر یک پست مفید وخوب دنبال مطلب بین کتابهایم میگشتم...چه با ذوق وسلیقه مطلب مینوشتم و اکثر عکسهارو متن نویسی میکردم...چقدر آن روز هارا دوست داشتم...

با این وب خاطره ها دارم...هر پستی که ثبت شده است ،پشتش خاطره ها نشسته!..وبا خواندنشان مرغ خیالم پرمیکشد به آن روزها..

واقعا  واقعا  واقعا  یادش بخیر

چقدر حسرت ان روز ها را میخورم

دغدغه هایم شیرین بود برایم...

چه شد که چنین شدم...

چه شد که راه کج کردم..

______________________

این قسمت حذف شد!

 

سائل الزَّهرا♡
۱۰ آذر ۹۸ ، ۰۹:۲۸ ۳ نظر

سال گذشته همین روزا...

همسرم قرار بود بره کربلا...یه سری اتفاقات پیش اومده باعث شد که به کل فراموش کنیم !  تا اینکه یه هفته به اربعین مونده بود ،تازه یادش افتاد که قرار بود کجابره!

تمام تلاشش رو کرد تا بتونه گذرنامه رو تمدید کنه. یک روز قبل از اربعین(پنجشنبه) خبر دادن که گذر نامه آماده ست...(البته هرروز پیگیرش بود..ولی هیچ خبری نبود)
دیگه همه چی اماده بود.ولی دیر شده بود! برای راهپیمایی اربعین دیر شده بود...گفت اشکالی نداره بازم امتحان میکنیم..
وقتی رفت تا پرس وجو کنه..گفتند که به دلیل ازدحام جمعیت نمیشه دیگه، میگن جانیست،هزاران زائر در مرز مهران بلاتکلیفین،برای رفتن یا نرفتن..
آقا جـــــانم ؛ گفتند:جــــــــــــــــــــــــــــا نیـــــــــــــــست!

سائل الزَّهرا♡
۰۳ آذر ۹۴ ، ۱۱:۰۰